رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۱۰
بابام هیچ چیزي واسم کم نذاشته و هر وقت
هر چیزي خواستم واسم خریده، درست مثل یه بچه
پولدار بزرگم کرده... الهی قربونش برم... خانوادم می
ارزه به خانوادهی عمههامو عموم که خدا میدونه
چند وقت یک بار همو میبینند... همش درحال تفریحند یا درحال کار کردن.
برخلاف بقیه آقاجون عاشق منه، یعنی اونها رو هم
دوست دارهها اما منو بیشتر جوري که یه اتاق تو
این عمارت داده مخصوص خودم، دیگه چه کنیم؟ از
بس زبون دارم ماشااالله، بعد از فوت مامان بزرگم
من
"خدا رحمتش کنه، نور به قبرش بباره"
بیشترین وقتمو واسه آقاجون گذاشتم و چند وقت
تهران پیشش موندم، برخلاف بقیه که چند روز که
گذشت دیگه نگفتند بابایی داریم که تنهاست.
سري به عنوان تاسف تکون دادم و از اتاق بیرون
اومدم.
بالاي پلهها وایسادم
عجب نمایی داره، به به! یعنی نگاهم که به این
خوراکیها و شیرینیها میوفته گرسنم میشه.
حیف نیست چیزاي به این خوشمزه رو من نخورم و
بره تو حلق اون کسایی که نمیشناسمشون؟
از پلهها پایین اومدم و با صداي بلند و کشیده گفتم:
خاتون جون؟
چیزي نگذشت که با خنده بیرون اومد.
-باز چی میخواي که اینجور صدام میکنی؟
به سمتش رفتم.
یه کم از اون لواشکهاي مشتیتو بده بخورم
میدونم که حالا حالاها نمیتونم به اون چیزاي خوشمزه
ي توي سالن دست بزنم وگرنه آقاجون پوستمو می کنه با خنده توي آشپزخونه رفت.
-بیا وورجک، بیا.
با خوشحالی پشت سرش رفتم.
در یکی از کابینتها رو باز کرد و یه تیکه لواشک
بهم داد که گونشو محکم بوسیدم.
-آخ قربون دستت.
نگاهم به کاهوها افتاد که دوتا از خدمتکارهاي دیگه
داشتند ریز میکردند.
-میگما یه چاقو به منم بده کمکتون کنم
چپ چپ بهم نگاه کرد.
-بیا برو دختر، تو رو چه به اینکارا با تعجب گفتم: وا خب میخوام کمک کنم!
با اخم چرخوندم و به بیرون آشپزخونه بردم.
-نمیخواد، یهو سر و کلهی عمههات پیدا میشه،
ببینند داري کار میکنی باز تحقیرت میکنند.
بیخیال شونهاي بالا انداختم.
-مهم نیست.
با حرکت دست گفت: برو.
بعد توي آشپزخونه رفت.
یه گاز از لواشک زدم که وجودم سرشار از لذت شد.
با لذت لواشکو مزه مزه کردم.
به این میگند زندگی، قربونت لواشک.
صداي در بلند شد و پس بندش صداي جیغ جیغوي نجلا و مهلا دختر عمههاي... استغفراالله! کل عمارتو
پر کرد که از حس خوبم بیرون کشیده شدم و پوفی
کشیدم.
لواشکو یک جا خوردم و به سمتشون رفتم.
مادر و دخترا مثل همیشه به خود رسیده و بوي
ادکلنهاي میلیونیشون بینیمو قلقلک میداد.
با دیدنم عمه مریم گفت: به! سلام مطهره جان.
به زور لبخندي زدم.
-سلام عمه جان، خوبید؟
-خوبم عزیزم.
مهلا منو تو بغلش انداخت و گفت: سلام دختر دایی
عزیزم
چند بار به کمرش زدم و درحالی که داشتم له می
شدم گفتم: سلام، خوبی؟ خوشی؟
ادامه دارد...
#پارت_۱۰
بابام هیچ چیزي واسم کم نذاشته و هر وقت
هر چیزي خواستم واسم خریده، درست مثل یه بچه
پولدار بزرگم کرده... الهی قربونش برم... خانوادم می
ارزه به خانوادهی عمههامو عموم که خدا میدونه
چند وقت یک بار همو میبینند... همش درحال تفریحند یا درحال کار کردن.
برخلاف بقیه آقاجون عاشق منه، یعنی اونها رو هم
دوست دارهها اما منو بیشتر جوري که یه اتاق تو
این عمارت داده مخصوص خودم، دیگه چه کنیم؟ از
بس زبون دارم ماشااالله، بعد از فوت مامان بزرگم
من
"خدا رحمتش کنه، نور به قبرش بباره"
بیشترین وقتمو واسه آقاجون گذاشتم و چند وقت
تهران پیشش موندم، برخلاف بقیه که چند روز که
گذشت دیگه نگفتند بابایی داریم که تنهاست.
سري به عنوان تاسف تکون دادم و از اتاق بیرون
اومدم.
بالاي پلهها وایسادم
عجب نمایی داره، به به! یعنی نگاهم که به این
خوراکیها و شیرینیها میوفته گرسنم میشه.
حیف نیست چیزاي به این خوشمزه رو من نخورم و
بره تو حلق اون کسایی که نمیشناسمشون؟
از پلهها پایین اومدم و با صداي بلند و کشیده گفتم:
خاتون جون؟
چیزي نگذشت که با خنده بیرون اومد.
-باز چی میخواي که اینجور صدام میکنی؟
به سمتش رفتم.
یه کم از اون لواشکهاي مشتیتو بده بخورم
میدونم که حالا حالاها نمیتونم به اون چیزاي خوشمزه
ي توي سالن دست بزنم وگرنه آقاجون پوستمو می کنه با خنده توي آشپزخونه رفت.
-بیا وورجک، بیا.
با خوشحالی پشت سرش رفتم.
در یکی از کابینتها رو باز کرد و یه تیکه لواشک
بهم داد که گونشو محکم بوسیدم.
-آخ قربون دستت.
نگاهم به کاهوها افتاد که دوتا از خدمتکارهاي دیگه
داشتند ریز میکردند.
-میگما یه چاقو به منم بده کمکتون کنم
چپ چپ بهم نگاه کرد.
-بیا برو دختر، تو رو چه به اینکارا با تعجب گفتم: وا خب میخوام کمک کنم!
با اخم چرخوندم و به بیرون آشپزخونه بردم.
-نمیخواد، یهو سر و کلهی عمههات پیدا میشه،
ببینند داري کار میکنی باز تحقیرت میکنند.
بیخیال شونهاي بالا انداختم.
-مهم نیست.
با حرکت دست گفت: برو.
بعد توي آشپزخونه رفت.
یه گاز از لواشک زدم که وجودم سرشار از لذت شد.
با لذت لواشکو مزه مزه کردم.
به این میگند زندگی، قربونت لواشک.
صداي در بلند شد و پس بندش صداي جیغ جیغوي نجلا و مهلا دختر عمههاي... استغفراالله! کل عمارتو
پر کرد که از حس خوبم بیرون کشیده شدم و پوفی
کشیدم.
لواشکو یک جا خوردم و به سمتشون رفتم.
مادر و دخترا مثل همیشه به خود رسیده و بوي
ادکلنهاي میلیونیشون بینیمو قلقلک میداد.
با دیدنم عمه مریم گفت: به! سلام مطهره جان.
به زور لبخندي زدم.
-سلام عمه جان، خوبید؟
-خوبم عزیزم.
مهلا منو تو بغلش انداخت و گفت: سلام دختر دایی
عزیزم
چند بار به کمرش زدم و درحالی که داشتم له می
شدم گفتم: سلام، خوبی؟ خوشی؟
ادامه دارد...
۵۲
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.