پارت۱۰۱
#پارت۱۰۱
چند لحظه بهم نگاه کرد و منم به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم.
_بهتری؟
سوال داشت؟بهتر بودم؟معلومه که نه...جوابی ندادم.سرشو انداخت پایینو گفت
_من واقعا نمیدونم چی بگم الان...من...
با کلافگی گفت
_ما چاره ی دیگه ای نداشتیم.این شرکت از همه ی نقطه ضعفامون خبر داره .با یه اشتباه کوچیک...
داشت تو جیه میکرد.منی که درد کشیده بودمو توجیه میکرد. میخواست بهم بفهمونه که جون خودش و خونوادش به من بستگی داره. به موندن من. به درد کشیدن من...جوابی نمیدادم.حتی نگاهشم نمیکردم.
_سما خیلی شرمندس.گفت ازت بخوام ببخشیش...اونم مثه بقیه ناچاره که...
_....٭
_نمی خوای چیزی بگی؟
وقتی حرف نزدم عقب گرد کرد و رفت بیرون.
تعداد دوربینا هم بیشتر شده بود.یه جورایی امکان نداشت بتونم فرار کنم.نشستم رو زمین.تنها چیزی که ازشون خواستم یه بوم نقاشی بود.
از همه چیز میکشیدم. کره ی زمین. خورشید. ماه. کهکشان ها...همه چیز...ذهنم رو اروم میکرد. شاید فقط یه خورده روحم آزاد میشد.
داشتم نقاشی میکردم که در باز شد و ناظری با یه نره غول اومد داخل.بازم درد در انتظارم بود.بدون اینکه چیزی بگه از جام بلند شدم و همراهشون رفتم. شده بودم یه موش حرف گوش کن!!!وقتی وارد ازمایشگاه شدم دلم لرزید از اون همه تیغ و چاقو.اینبار میخاستن چیکارم کنن؟اون همه تیغ برای...چشمام ازترس گشاد شده بود نفسم نا منظم...
برای یه لحظه نمیدونم چیکار کردم. نمیدونم چی شد که همه رو هل دادم.یه چاقو برداشتم و فرو کردم تو دستای نره غوله.دوییدم سمت در.یه مرده ای خواست جلومو بگیره که عین دیوونه ها چاقو رو توی پاش فرو کردم. از درد زیاد به خودش جمع شد. از روش پریدم و دوییدم سمت در. صدای فریاد ناظری میومد
_نزارین بیرون بره.درارو ببندین
دوباره صدای آژیر. دوباره نورای قرمز. دوباره بسته شدن در.
ولی قبل از اینکه بسته شه خودمو پرت کردم بیرون در بلافاصله بسته شد.از اون محوطه دوییدم بیرون که یه ماشین جلوم سبز شد.سینا بود.درو باز کرد و با تعجب نگاهی بهم انداخت کیان هم اونجا بود.نباید میزاشتم.از یه طرف دیگه فرار کردم. نور خورشید خورد تو چشمام و مجبورم کرد دستمو روی چشمام بزارم.ماشین دنبالم بود.از بین راهای باریک میدوییدم. چند تا ماشین نتونستن ازشون رد شن.پشت سرم موندن.
ازشون پیاده شدن و دنبالم دوییدن.با سرعت از روی موانع می پریدم .یه بیابون بزرگ بود. انگار تموم نمیشد. دور و برم همش بیابون بود.چند تا مرد پشت سرم بودن.صدای یکیشون اومد که میگفت
_وایستا وگرنه شلیک میکنم
کاش شلیک کنه. کاش بمیرم...ولی دوییدم. توجهی نکردم. تنها دلیل زندن موندنم،قولی بود که به مادرم داده بودم.قسمی بود که خورده بودم.دیگه پاهام جون نداشتن. ولی تمام سعیمو میکردم که سریع باشم.یه دفعه صدای شلیک اومد. سرجام ایستادم و جیغ کشیدم. دستامو اوردم بالا و گفتم
_خیل خب...خیل خب...وایستادم....شلیک نکن
برگشتم و با دیدن صحنه ی روبروم ، چشمام تا حد ممکن باز شدن...
چند لحظه بهم نگاه کرد و منم به نقطه ای نامعلوم خیره شده بودم.
_بهتری؟
سوال داشت؟بهتر بودم؟معلومه که نه...جوابی ندادم.سرشو انداخت پایینو گفت
_من واقعا نمیدونم چی بگم الان...من...
با کلافگی گفت
_ما چاره ی دیگه ای نداشتیم.این شرکت از همه ی نقطه ضعفامون خبر داره .با یه اشتباه کوچیک...
داشت تو جیه میکرد.منی که درد کشیده بودمو توجیه میکرد. میخواست بهم بفهمونه که جون خودش و خونوادش به من بستگی داره. به موندن من. به درد کشیدن من...جوابی نمیدادم.حتی نگاهشم نمیکردم.
_سما خیلی شرمندس.گفت ازت بخوام ببخشیش...اونم مثه بقیه ناچاره که...
_....٭
_نمی خوای چیزی بگی؟
وقتی حرف نزدم عقب گرد کرد و رفت بیرون.
تعداد دوربینا هم بیشتر شده بود.یه جورایی امکان نداشت بتونم فرار کنم.نشستم رو زمین.تنها چیزی که ازشون خواستم یه بوم نقاشی بود.
از همه چیز میکشیدم. کره ی زمین. خورشید. ماه. کهکشان ها...همه چیز...ذهنم رو اروم میکرد. شاید فقط یه خورده روحم آزاد میشد.
داشتم نقاشی میکردم که در باز شد و ناظری با یه نره غول اومد داخل.بازم درد در انتظارم بود.بدون اینکه چیزی بگه از جام بلند شدم و همراهشون رفتم. شده بودم یه موش حرف گوش کن!!!وقتی وارد ازمایشگاه شدم دلم لرزید از اون همه تیغ و چاقو.اینبار میخاستن چیکارم کنن؟اون همه تیغ برای...چشمام ازترس گشاد شده بود نفسم نا منظم...
برای یه لحظه نمیدونم چیکار کردم. نمیدونم چی شد که همه رو هل دادم.یه چاقو برداشتم و فرو کردم تو دستای نره غوله.دوییدم سمت در.یه مرده ای خواست جلومو بگیره که عین دیوونه ها چاقو رو توی پاش فرو کردم. از درد زیاد به خودش جمع شد. از روش پریدم و دوییدم سمت در. صدای فریاد ناظری میومد
_نزارین بیرون بره.درارو ببندین
دوباره صدای آژیر. دوباره نورای قرمز. دوباره بسته شدن در.
ولی قبل از اینکه بسته شه خودمو پرت کردم بیرون در بلافاصله بسته شد.از اون محوطه دوییدم بیرون که یه ماشین جلوم سبز شد.سینا بود.درو باز کرد و با تعجب نگاهی بهم انداخت کیان هم اونجا بود.نباید میزاشتم.از یه طرف دیگه فرار کردم. نور خورشید خورد تو چشمام و مجبورم کرد دستمو روی چشمام بزارم.ماشین دنبالم بود.از بین راهای باریک میدوییدم. چند تا ماشین نتونستن ازشون رد شن.پشت سرم موندن.
ازشون پیاده شدن و دنبالم دوییدن.با سرعت از روی موانع می پریدم .یه بیابون بزرگ بود. انگار تموم نمیشد. دور و برم همش بیابون بود.چند تا مرد پشت سرم بودن.صدای یکیشون اومد که میگفت
_وایستا وگرنه شلیک میکنم
کاش شلیک کنه. کاش بمیرم...ولی دوییدم. توجهی نکردم. تنها دلیل زندن موندنم،قولی بود که به مادرم داده بودم.قسمی بود که خورده بودم.دیگه پاهام جون نداشتن. ولی تمام سعیمو میکردم که سریع باشم.یه دفعه صدای شلیک اومد. سرجام ایستادم و جیغ کشیدم. دستامو اوردم بالا و گفتم
_خیل خب...خیل خب...وایستادم....شلیک نکن
برگشتم و با دیدن صحنه ی روبروم ، چشمام تا حد ممکن باز شدن...
۲.۲k
۱۲ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.