پارت۱۰۰
#پارت۱۰۰
با التماس نگاش کردم
_کیان توروخدا بزار برم...توروخدا
دوتا دستامو نگه داشته بود.سعی میکردم دستمو بکشم ولی نمیشد. زورم نمیرسید.
_کیان؟...
بی حرف و با سری افتاده دستامو نگه داشته بود.تا اینکه دو تا از همون نره غولا اومدن و منو با خودشون بردن.
برگشتم عقب و به کیان نگاه کردم. سرش پایین بود و پشتش به من بود.منو انداختن تو اتاق و درم بستن.وسط اتاق افتادم.گریه نکردم. سرد شده بودم. باید یه راه دیگه پیدا میکردم...
کیان:::::
مثل یه پرنده ی کوچیک توی دستم بال بال میزد.فقط خدا میدونه که چقدر تحمل این شرایط برام سخته.چقدر سخته درد کشیدنشو ببینم ولی... انتخابای سخت...
با غم بهش نگاه کردم. التماس میکرد. ولی نمیشد نه اینکه نخوام. نمیتونستم.
سه تقه به در زدم و درو باز کردم. پشت میزش نشسته بود و سیگار میکشید .چقدر این مرد منفور بود...
_شنیدم موش کوچولومون میخواست فرار کنه...
نگاهی به سیگارش کرد و اونو خاموش کرد
_افرین...خوشم اومد...
با کلافگی گفتم
_تا کی میخوای نگهش داری؟چی میخوای از جون اون دختر؟
_اون کلید شهرت منه...با تحقیق روی اون موجود میتونم پولدار و مشهور بشم.
_همین؟شهرت؟...جون یه انسانو بگیری که...
_اون موجود،انسان نیست...
با اخم و عصبانیت نگاش کردم.
_اگه یه بار دیگه روش ازمایش کنی...
_چیکار میکنی؟هوم؟چیکار میتونی بکنی؟
یه بشکن زد و گفت
_با یه اشاره ی من رزمهر کوچولو...
دستشو روی گردنش کشید و ادامه داد
_بی رزمهر کوچولو...تازه شنیدم داره برادر دار میشه...
خنده ی مضحکی کرد و چیزی نگفت.با خشم از روی صندلی بلند شدم و درو محکم بهم کوبیدم.نباید بزارم بیشتر ازین زجر بکشه.آیدا...
آیدا:::::::
هر روز ازمایش میشدم.ازمایشای عجیب غریب و دردناک.اخرین بار که خودمو تو اینه دیدم نشناختم.خودمو نشناختم.اون دختر توی اینه من نبودم...آیدا نبود...
پتو پیچ شده روی تختم جمع شده بودم.چند روزی بود که حتی حرفم نمیزدم.فقط از فرط درد جیغ میکشیدم.تنها کاری که ازم بر میومد همین بود.
تو همین فکرا بودم که در باز شد و سینا اومد تو.جدیدا دوتا نگهبانم دم در گذاشته بودن!!
درو بست و روبروم ایستاد. مثل همیشه زانوهام بغلم بودن و گوشه ای از تخت تکیه داده بودم
با التماس نگاش کردم
_کیان توروخدا بزار برم...توروخدا
دوتا دستامو نگه داشته بود.سعی میکردم دستمو بکشم ولی نمیشد. زورم نمیرسید.
_کیان؟...
بی حرف و با سری افتاده دستامو نگه داشته بود.تا اینکه دو تا از همون نره غولا اومدن و منو با خودشون بردن.
برگشتم عقب و به کیان نگاه کردم. سرش پایین بود و پشتش به من بود.منو انداختن تو اتاق و درم بستن.وسط اتاق افتادم.گریه نکردم. سرد شده بودم. باید یه راه دیگه پیدا میکردم...
کیان:::::
مثل یه پرنده ی کوچیک توی دستم بال بال میزد.فقط خدا میدونه که چقدر تحمل این شرایط برام سخته.چقدر سخته درد کشیدنشو ببینم ولی... انتخابای سخت...
با غم بهش نگاه کردم. التماس میکرد. ولی نمیشد نه اینکه نخوام. نمیتونستم.
سه تقه به در زدم و درو باز کردم. پشت میزش نشسته بود و سیگار میکشید .چقدر این مرد منفور بود...
_شنیدم موش کوچولومون میخواست فرار کنه...
نگاهی به سیگارش کرد و اونو خاموش کرد
_افرین...خوشم اومد...
با کلافگی گفتم
_تا کی میخوای نگهش داری؟چی میخوای از جون اون دختر؟
_اون کلید شهرت منه...با تحقیق روی اون موجود میتونم پولدار و مشهور بشم.
_همین؟شهرت؟...جون یه انسانو بگیری که...
_اون موجود،انسان نیست...
با اخم و عصبانیت نگاش کردم.
_اگه یه بار دیگه روش ازمایش کنی...
_چیکار میکنی؟هوم؟چیکار میتونی بکنی؟
یه بشکن زد و گفت
_با یه اشاره ی من رزمهر کوچولو...
دستشو روی گردنش کشید و ادامه داد
_بی رزمهر کوچولو...تازه شنیدم داره برادر دار میشه...
خنده ی مضحکی کرد و چیزی نگفت.با خشم از روی صندلی بلند شدم و درو محکم بهم کوبیدم.نباید بزارم بیشتر ازین زجر بکشه.آیدا...
آیدا:::::::
هر روز ازمایش میشدم.ازمایشای عجیب غریب و دردناک.اخرین بار که خودمو تو اینه دیدم نشناختم.خودمو نشناختم.اون دختر توی اینه من نبودم...آیدا نبود...
پتو پیچ شده روی تختم جمع شده بودم.چند روزی بود که حتی حرفم نمیزدم.فقط از فرط درد جیغ میکشیدم.تنها کاری که ازم بر میومد همین بود.
تو همین فکرا بودم که در باز شد و سینا اومد تو.جدیدا دوتا نگهبانم دم در گذاشته بودن!!
درو بست و روبروم ایستاد. مثل همیشه زانوهام بغلم بودن و گوشه ای از تخت تکیه داده بودم
۱.۳k
۱۲ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.