پارت۱۰۲
#پارت۱۰۲
دستمو روی دهنم گذاشتم و با صدایی لرزون گفتم
_کشتین؟…
چند قدم جلو رفتم.خونی وجود نداشت فقط روی زمین افتاده بودن.سینا و کیان تفنگاشونو گذاشتن تو کمربندشون.سینا گفت
_نمردن...بیهوشن.باید زودتر لزینجا بریم.زودباش.بیا...
_میخواین منو برگردونین؟
کیان برگشت و گفت
_نه...میخوایم ازینجا ببریمت بیرون
با تردید چند قدم جلو برداشتم و بعد همراهشون رفتم. تو شرایط من،چاره ی دیگه ای وجود نداشت.پشت سرشون رفتم.کیان یه تماس گرفت
_الو...
_جاشون امنه؟مطمعن باشم؟
_خوبه...
_خدافظ…
یکم که گذشت ،سینا گفت
_خب من دیگه باید برگردم.کیان...چاقو رو فرو کن توی بازوم...
با تعجب گفتم
_چرا باید همچین کاری کنه؟
رو به من گفت
_خواهر من هنوز اونجاست. اگه من برنگردم معلوم نیست چه بلایی سر سما میارن.زودباش چاقو رو فرو کن.
کیان نگاهی بهش کرد و زیر لب گفت
_ببخشید
چاقو رو توی بازوی راست سینا فرو کرد. نالش به هوا رفت. چشمامو بستم تا بیشتر ازین نبینم درد کشیدنشو.دستشو روی زخمش گذاشت و گفت
_ای تو روحت کیان...آخ...
_شرمنده...
دستی تکون داد و سوار ماشین شد.دور زد و برگشت.کیان مسیری رو در پیش گرفت و شروع به راه رفتن کرد. پشت سرش رفتم هنوزم ازش دلخور بودم.نمیتونستم اون لحظه ای که نزاشت ازونجا برمو فراموش کنم.با سری پایین و اخمی شدید دنبالش میرفتم.دیگه کم کم داشت غروب میشد.ولی هنوزم تو بیابونا بودیم.انقدر دوییده بودم و راه رفته بودم که دیگه نایی نداشتم. همون طور که نفس نفس میزدم گفتم
_من...دیگه...نمیتونم...بشینیم یکم
نفسمو صدادار فوت کردم و کنار تخته سنگی افتادم.بهش تکیه دادم .کنارم نشست. زانوشو اورد بالا و دستشو روی زانوش گذاشت. حرفی نمیزد.هردو به خورشیدی که داشت غروب میکرد نگاه میکردیم.بالاخره به حرف اومدم
_حالا چی میشه؟
بعد از چند لحظه گفت
_نمیدونم...فلا نقشه اینه که پیدامون نکنن
با من و من گفتم
_خب پس...رزمهر،روژان؟اونا چی میشن؟
_سپردم به کسی...جاشون امنه.
_اها
دوباره سکوت شد بینمون. تقریبا داشت تاریک میشد.کیان از جاش بلند شد.با ترس گفتم
_کجا میری؟
_دیگه نمیشه تو این بیابون راه رفت. داره تاریک میشه. میخوام آتیش درست کنم.
از همون دور و بر خار و خاشاک و چند تا چوب کوچیک و بزرگ پیدا کرد و روی هم گذاشت. فندکی از جیبش دراورد و روشنشون کرد.دوباره کنارم نشست. هوا داشت کم کم سرد میشد. منم جز لباسای گشاد و سفید چیزی تنم نبود. دستی به بازوم کشیدم و کمی به خودم لرزیدم.
_سردته؟
چون یهویی سوال پرسید. هول شده گفتم
_هوم؟نه...سردم نیست.خوبه.
سری تکون داد و به آتیش نگاه کرد. دوباره ناخوداگاه لرز برم داشت. خیلی سرد شده بود. کیان تک خنده ای کرد و کتشو دراورد و انداخت رو شونه هام
_پس خودت چی؟
_من سردم نیست.
کتو به خودم پیچیدم و حرفی نزدم. بهتر شد. کتش گرم بود!نمیدونم چقدر گذشته بود که صداش درومد
_آیدا؟
با صدایی خسته و خش دار جواب میدادم
_هوم؟
_میگم تو...میتونی منو ببخشی؟
خمیازه ی بلند و بالا و صداداری کشیدم و گفتم
_بعدا راجبش فکر میکنم.
خندید و چیزی نگفت.چشمام به زور باز میموندن.سرم همش می افتاد. دیگه نتونستم طاقت بیارم و سرمو انداختم روشونه های کیان و چشمام از خدا خواسته بسته شدن و توی خواب طولانی و عجیب شیرینی فرو رفتم...
دستمو روی دهنم گذاشتم و با صدایی لرزون گفتم
_کشتین؟…
چند قدم جلو رفتم.خونی وجود نداشت فقط روی زمین افتاده بودن.سینا و کیان تفنگاشونو گذاشتن تو کمربندشون.سینا گفت
_نمردن...بیهوشن.باید زودتر لزینجا بریم.زودباش.بیا...
_میخواین منو برگردونین؟
کیان برگشت و گفت
_نه...میخوایم ازینجا ببریمت بیرون
با تردید چند قدم جلو برداشتم و بعد همراهشون رفتم. تو شرایط من،چاره ی دیگه ای وجود نداشت.پشت سرشون رفتم.کیان یه تماس گرفت
_الو...
_جاشون امنه؟مطمعن باشم؟
_خوبه...
_خدافظ…
یکم که گذشت ،سینا گفت
_خب من دیگه باید برگردم.کیان...چاقو رو فرو کن توی بازوم...
با تعجب گفتم
_چرا باید همچین کاری کنه؟
رو به من گفت
_خواهر من هنوز اونجاست. اگه من برنگردم معلوم نیست چه بلایی سر سما میارن.زودباش چاقو رو فرو کن.
کیان نگاهی بهش کرد و زیر لب گفت
_ببخشید
چاقو رو توی بازوی راست سینا فرو کرد. نالش به هوا رفت. چشمامو بستم تا بیشتر ازین نبینم درد کشیدنشو.دستشو روی زخمش گذاشت و گفت
_ای تو روحت کیان...آخ...
_شرمنده...
دستی تکون داد و سوار ماشین شد.دور زد و برگشت.کیان مسیری رو در پیش گرفت و شروع به راه رفتن کرد. پشت سرش رفتم هنوزم ازش دلخور بودم.نمیتونستم اون لحظه ای که نزاشت ازونجا برمو فراموش کنم.با سری پایین و اخمی شدید دنبالش میرفتم.دیگه کم کم داشت غروب میشد.ولی هنوزم تو بیابونا بودیم.انقدر دوییده بودم و راه رفته بودم که دیگه نایی نداشتم. همون طور که نفس نفس میزدم گفتم
_من...دیگه...نمیتونم...بشینیم یکم
نفسمو صدادار فوت کردم و کنار تخته سنگی افتادم.بهش تکیه دادم .کنارم نشست. زانوشو اورد بالا و دستشو روی زانوش گذاشت. حرفی نمیزد.هردو به خورشیدی که داشت غروب میکرد نگاه میکردیم.بالاخره به حرف اومدم
_حالا چی میشه؟
بعد از چند لحظه گفت
_نمیدونم...فلا نقشه اینه که پیدامون نکنن
با من و من گفتم
_خب پس...رزمهر،روژان؟اونا چی میشن؟
_سپردم به کسی...جاشون امنه.
_اها
دوباره سکوت شد بینمون. تقریبا داشت تاریک میشد.کیان از جاش بلند شد.با ترس گفتم
_کجا میری؟
_دیگه نمیشه تو این بیابون راه رفت. داره تاریک میشه. میخوام آتیش درست کنم.
از همون دور و بر خار و خاشاک و چند تا چوب کوچیک و بزرگ پیدا کرد و روی هم گذاشت. فندکی از جیبش دراورد و روشنشون کرد.دوباره کنارم نشست. هوا داشت کم کم سرد میشد. منم جز لباسای گشاد و سفید چیزی تنم نبود. دستی به بازوم کشیدم و کمی به خودم لرزیدم.
_سردته؟
چون یهویی سوال پرسید. هول شده گفتم
_هوم؟نه...سردم نیست.خوبه.
سری تکون داد و به آتیش نگاه کرد. دوباره ناخوداگاه لرز برم داشت. خیلی سرد شده بود. کیان تک خنده ای کرد و کتشو دراورد و انداخت رو شونه هام
_پس خودت چی؟
_من سردم نیست.
کتو به خودم پیچیدم و حرفی نزدم. بهتر شد. کتش گرم بود!نمیدونم چقدر گذشته بود که صداش درومد
_آیدا؟
با صدایی خسته و خش دار جواب میدادم
_هوم؟
_میگم تو...میتونی منو ببخشی؟
خمیازه ی بلند و بالا و صداداری کشیدم و گفتم
_بعدا راجبش فکر میکنم.
خندید و چیزی نگفت.چشمام به زور باز میموندن.سرم همش می افتاد. دیگه نتونستم طاقت بیارم و سرمو انداختم روشونه های کیان و چشمام از خدا خواسته بسته شدن و توی خواب طولانی و عجیب شیرینی فرو رفتم...
۳.۶k
۱۲ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.