پارتبیستودوم
#پارت.بیست.و.دوم
از زبون #رویا
رویا:لوهان بزارم زمین کافیه دیگه خودم بقیه راه و میام
لوهان:نه نمیزارم
رویا:عه بزارم زمین
لوهان:ههییسس پات شکسته نمیتونی راه بری
رویا:میتونم
لوهان:ساکت شو دیگه سرم و خوردی
رویا:بوشه
دیگه حرفی نزدم رسیدیم قصر بردم تو یه اتاقم گزاشتم رو تخت و بعد یچیزی اورد و پام و بست
(خیلی دلم میخواد بدونم فاز خودم چیه همرو زخمی کردم😂)
بلند شدم شروع کردم راه رفتن یه نگاه بهم کرد و از اتاق رفت بیرون منم پشت سرش رفتم بعدش رفتم اتاق سیلدا پشتش به در بود به کمرش نگاه کردم کلی باند بسته بود و لباس پوشیده بود اما باندا معلوم بود چون لباساش توری بود رفتم نشستم رو تخت و تکونش دادم که بیدار شد و به پام یه نگاهس انداخت بعدش دوباره گرفت خوابید دوباره تکونش دادم بیدار نشد یه سیلی زدم تو صورتش
سیلدا:چته یابو
رویا:گمشو بیدارشو ااهه چرا کمرت اینجوریه؟؟
سیلدا:هیچی یه شاهدخت خانوم گفت بهش بیاحترامی کردم بعدش شلاقم زد اما سهون اومد نجاتم داد
رویا:جنا شوالیه نجاتت داد ااوووو
سیلدا:زهرمار
رویا:بیتر ادب
سیلدا:خودتی
رویا:اصلا من برم پیش مبینا ببینم اون در چه حالیه
سیلدا:اوکی برو
رویا:نمیگفتی هم میرفتم
سیلدا:هههررررییی
از رو تخت بلند شدم رفتم بیرون اتاق راه رفتن برام سخت بود که لوهان اومد بهم یه دست عصای چوبی داد هیچحرفی نزد و رفت منم عصا رو گرفتم و شروع کردم راه رفتن و اسم مبینا رو صدا زدن بالاخره رسیدم به اتاق چانی در زدم بعدش رفتم داخل فقط مبینا و بود و یه دست باند پیچی شده😐
رویا:تو چرا باند پیچی شدی؟؟
مبینا:یکی باید این و به خودت بگه
رویا:من به این دلیل باند پیچی شدم چون که افتادم تو چاله
مبینا:منم گرگ بهم حمله کرد زخمی شدم
رویا:سیلداهم یه شاهدخت خانوم شلاقش زده
مبینا:اوه
رویا:و شوالیهی رویاهاش سهون نجاتش داده
مبینا:جججعععرررر🤣
رویا:والا😂
مبینا:🤣🤣🤣
همینجوری نشستیم باهم حرف زدیم و کلی خندیدیم بعدشم سیلدا به جمعمون اضافه شد
ادامه دارد...🍫🐻
از زبون #رویا
رویا:لوهان بزارم زمین کافیه دیگه خودم بقیه راه و میام
لوهان:نه نمیزارم
رویا:عه بزارم زمین
لوهان:ههییسس پات شکسته نمیتونی راه بری
رویا:میتونم
لوهان:ساکت شو دیگه سرم و خوردی
رویا:بوشه
دیگه حرفی نزدم رسیدیم قصر بردم تو یه اتاقم گزاشتم رو تخت و بعد یچیزی اورد و پام و بست
(خیلی دلم میخواد بدونم فاز خودم چیه همرو زخمی کردم😂)
بلند شدم شروع کردم راه رفتن یه نگاه بهم کرد و از اتاق رفت بیرون منم پشت سرش رفتم بعدش رفتم اتاق سیلدا پشتش به در بود به کمرش نگاه کردم کلی باند بسته بود و لباس پوشیده بود اما باندا معلوم بود چون لباساش توری بود رفتم نشستم رو تخت و تکونش دادم که بیدار شد و به پام یه نگاهس انداخت بعدش دوباره گرفت خوابید دوباره تکونش دادم بیدار نشد یه سیلی زدم تو صورتش
سیلدا:چته یابو
رویا:گمشو بیدارشو ااهه چرا کمرت اینجوریه؟؟
سیلدا:هیچی یه شاهدخت خانوم گفت بهش بیاحترامی کردم بعدش شلاقم زد اما سهون اومد نجاتم داد
رویا:جنا شوالیه نجاتت داد ااوووو
سیلدا:زهرمار
رویا:بیتر ادب
سیلدا:خودتی
رویا:اصلا من برم پیش مبینا ببینم اون در چه حالیه
سیلدا:اوکی برو
رویا:نمیگفتی هم میرفتم
سیلدا:هههررررییی
از رو تخت بلند شدم رفتم بیرون اتاق راه رفتن برام سخت بود که لوهان اومد بهم یه دست عصای چوبی داد هیچحرفی نزد و رفت منم عصا رو گرفتم و شروع کردم راه رفتن و اسم مبینا رو صدا زدن بالاخره رسیدم به اتاق چانی در زدم بعدش رفتم داخل فقط مبینا و بود و یه دست باند پیچی شده😐
رویا:تو چرا باند پیچی شدی؟؟
مبینا:یکی باید این و به خودت بگه
رویا:من به این دلیل باند پیچی شدم چون که افتادم تو چاله
مبینا:منم گرگ بهم حمله کرد زخمی شدم
رویا:سیلداهم یه شاهدخت خانوم شلاقش زده
مبینا:اوه
رویا:و شوالیهی رویاهاش سهون نجاتش داده
مبینا:جججعععرررر🤣
رویا:والا😂
مبینا:🤣🤣🤣
همینجوری نشستیم باهم حرف زدیم و کلی خندیدیم بعدشم سیلدا به جمعمون اضافه شد
ادامه دارد...🍫🐻
- ۱۵.۷k
- ۲۱ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط