گفتم به دل عاشق مشوجای برا عشق نیست

گفتم به دل عاشق مشو،جاےی براے عشق نیست
خندید دل گفتا به من،پس ڪار این دل چیست؟
گفتم مگر دیوانه ای،با عشق در یک خانه ای
رنجید دل از دست من،گفت در گمانت, عاقلے ?
گفتم ڪه دل را باختی،خود را به چاه انداختی
بیچاره دل گفتا به من،تو عشق را نشناختی
گفتم سراپاسوختے، چون شمع عشق افروختی
درمانده دل گفتا به من،توچشم بر در دوختی
گفتم ڪه چون عاشق شدی،در ڪوی یاران گم شدی
فریادزد دل برسرم،تو ڪمتراز مجنون شدی
گفتم به هجران ساختی،تیری به سینه ڪاشتی
گفت درمیان عاشقان،فرهاد را نشناختی
گفتم مگر این عشق چیست؟ جز درد و رنجے بیش نیست!
گفتا به من اے بے خِرد،خودڪرده را تدبیر چیست؟
دیدگاه ها (۲)

من که در گوشه ی چشمت نشدم جا چه کنم؟نکشم دست از آن چشم فریبا...

‌ روزگاریست كه تكليف دلم روشن نيستجا به اندازه تنهايى من در ...

مثلِ یڪ دریا شدمـ، اما تو باران نیستےمثلِ خورشیدمـ برایت، ما...

بگذر دوباره مثل شهاب از کنار منزیباترین ستاره ی دنباله دار م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط