وسط آشپزخانه
وسط آشپزخانه
فهمید آمدم
برگشت نگاهم کرد و دوباره مشغول
غذا را هم زد
لباس من را پوشیده بود اما
میل آغوش نداشت.
گفتم
یک لحظه نرم
سرت را خم کن
خم کن
گفت خب که چه؟
گفتم
جان من گردنت را خم کن
گفت بفرما
گفتم
وقتی این طور نگاهم می کنی
گوشواره ات
آرام
یقه ی پیرهنم را می بوسد
با کمی مکث خندید
بغلم کرد و کنار گوشم گفت
سه تا قسطَش عقب افتاده
جان ِ من ببر بفروشَش
به خدا
کار که پیدا کردی
بهترش را می گیرم
#رسول_ادهمی
فهمید آمدم
برگشت نگاهم کرد و دوباره مشغول
غذا را هم زد
لباس من را پوشیده بود اما
میل آغوش نداشت.
گفتم
یک لحظه نرم
سرت را خم کن
خم کن
گفت خب که چه؟
گفتم
جان من گردنت را خم کن
گفت بفرما
گفتم
وقتی این طور نگاهم می کنی
گوشواره ات
آرام
یقه ی پیرهنم را می بوسد
با کمی مکث خندید
بغلم کرد و کنار گوشم گفت
سه تا قسطَش عقب افتاده
جان ِ من ببر بفروشَش
به خدا
کار که پیدا کردی
بهترش را می گیرم
#رسول_ادهمی
۱.۱k
۲۵ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.