جنگل تاری و سیاه بود

جنگل تاریك و سیاه بود..
ماه در آسمان نبود..
گرگها مرا تنها گذاشته بودند..
بویی آشنا حس كردم..
گرگی به من نزدیك می شد..
آری او گرگ من بود..
با دیدنش تو این جنگل سرد..
آرامش عجیبی حس كردم..
بهش نزدیك شدم..
تو چشماش نگاه كردم..
اما نه او دیگر گرگ من نبود..
حس آرامشم به ترس تبدیل شد..
ازش فاصله گرفتم و تو تاریكی جنگل..
تنها به راه خودم ادامه دادم...
دیدگاه ها (۳)

یادمـــــان باشد اگر تنگـــــی ِدل غوغـــــا کرد،مهـــــــدی...

خدایا بحق این ماهِ عزیزبه ابروے زینببه بےقرارے رقیهبه غیرت ع...

تــــــو را هیچوقت آرزو نخواهم کــــــــــــــــــــــــــرد...

پنجشنبه ها امادلتنگی هایمان رنگ دیگری دارد.به رنگ حسرتی بی پ...

شب آروم نبود؛ از اون شب‌هایی که باد هی لای درخت‌ها زوزه می‌ک...

عمارت جونگکوک شبیه قصر نبود… بیشتر شبیه چیزی بود که سایه‌ها ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط