love inother style پارت60
#love_inother_style #پارت60
#ویکی #یونگ
ویکی
*ویک ویکی ویک ویکیییی
من:چیشدع ساکونوبازصداتوبلندکردی
ساکونو:هوف هوف یه لطفی بهم میکنی لطفااااا
من:چی میخوای بگو!!
ساکونو:امشب میخوام برم بیرون میایی باهام
من:چیییی مردشورررر میدونی نمیتونیم از اردوگاه طی این دو روز بیرون بریم میدونی یانع
ساکونو:لطفاااا توروجون بابات
من:پوفففف باش میام
ساکونو:مرسی عشقولیم قربونم بری من رفتم
من:یااا بیشعورررر
در رفت خندم گرفت لعنتی خیلی بانمکه البته بیشتر دوس داشتنم برای اینکه خواهر یونگه بله اما یونگ چه احساسی نسبت به من داره واقعا نمیدونم همینم نگرانم میکنه ولی غرورم خیلی مهم تره اگه حتی خبر ازدواجش گرو این اعتراف باشه هیچ وقت نمیگم آره نمیگم سرمو کردم تو کتاب وشروع کردم به خوندن
ساکونو:هوشت خرخون آماده ای
من:مگه ساعت چنده
ساکونو:ساعت خواب 8بزن بریم
من:واستا آماده شم الآن
سریع هرچی اومد دستم بهم میومد پوشیدم و پریدم از کلبه بیرون
ساکونو:چه فرز بیا بریم
از دیوار رفت بالا خدایا ببین به کجا رسیدم من از دیوار پریدیم پایین بدو که میدویی دستامو گرفته بود از تع دلم میخندیدم
من:اردوگاه و مدرسه رو نپیچونده بودم که به لطفتت انجام شد
ساکونو:چاکر شمام هستیم
وارد شهر ساحلی شدیم داشتیم تو پارک باهم قدم میزدیم که یهو ساکونو غیب شدش
من:ساکونو کجایی ساکونو
ترسیدم من تنهایی چیکار کنم؟
که یهو کل درختایی تو پارک به شکل قلب دراومده بودن روشن شدن با خوشحالی و ذوق بهشون نگاه میکرد
*اهم اهم
باصداش برگشتم یونگ بود قیافش از خجالت سرخ شده بود خندم گرفت
***///***///***
یونگ
(قبل از برنامه)
ساکونو:چطوری یونگ جونم
من:خوبم توچی
ساکونو:هیع اگه داداشم بتونه عشقشو بدست بیاره بهترم میشم
شروع کردم صرفه کردن
من:هاننن
ساکونو:چرا اینقدر ای کیوت پایینه برنامشو من میچینم تو فقط آماده باش بهش بگی دوسش داری
من:هاننن
ساکونو:هان کوفت هان درد هان مرض بهت میگم کجا بیایی بای
بلند شدش منو گذاشت تو خماری بچه پرو
(حال)
روبه روش واستادم حتم دارم که قرمز شدم که می خنده
ویکی:چیشده یونگ چرا...
گلو گرفتم جلویی صورتش طوری که صحبتش قطع شدش
من:من دوست دارم
ویکی:هان؟؟؟
من:هیچی
ویکی:به جان خودم نفهمیدم چی گفتی
بلندتر بگو
من:دوست دارم
ویکی از خوشحالی جیغی کشید و منو گرفت بغلش خیلی خوشحال بودم
*چیلیک
ساکونو:مبارککه باید ثبتش میکردم برگردیم که اردوگاه الآن کون فیکونه
خندیدیم ویکی دستمو گرفت وشروع کردیم به راه رفتن
ساکونو:هیع من موندم سینگل
خندیدم چیزی نگفتیم که ویکی دستشو گرفت هرسه تامون باهم راه افتادیم سمت اردوگاه
#ویکی #یونگ
ویکی
*ویک ویکی ویک ویکیییی
من:چیشدع ساکونوبازصداتوبلندکردی
ساکونو:هوف هوف یه لطفی بهم میکنی لطفااااا
من:چی میخوای بگو!!
ساکونو:امشب میخوام برم بیرون میایی باهام
من:چیییی مردشورررر میدونی نمیتونیم از اردوگاه طی این دو روز بیرون بریم میدونی یانع
ساکونو:لطفاااا توروجون بابات
من:پوفففف باش میام
ساکونو:مرسی عشقولیم قربونم بری من رفتم
من:یااا بیشعورررر
در رفت خندم گرفت لعنتی خیلی بانمکه البته بیشتر دوس داشتنم برای اینکه خواهر یونگه بله اما یونگ چه احساسی نسبت به من داره واقعا نمیدونم همینم نگرانم میکنه ولی غرورم خیلی مهم تره اگه حتی خبر ازدواجش گرو این اعتراف باشه هیچ وقت نمیگم آره نمیگم سرمو کردم تو کتاب وشروع کردم به خوندن
ساکونو:هوشت خرخون آماده ای
من:مگه ساعت چنده
ساکونو:ساعت خواب 8بزن بریم
من:واستا آماده شم الآن
سریع هرچی اومد دستم بهم میومد پوشیدم و پریدم از کلبه بیرون
ساکونو:چه فرز بیا بریم
از دیوار رفت بالا خدایا ببین به کجا رسیدم من از دیوار پریدیم پایین بدو که میدویی دستامو گرفته بود از تع دلم میخندیدم
من:اردوگاه و مدرسه رو نپیچونده بودم که به لطفتت انجام شد
ساکونو:چاکر شمام هستیم
وارد شهر ساحلی شدیم داشتیم تو پارک باهم قدم میزدیم که یهو ساکونو غیب شدش
من:ساکونو کجایی ساکونو
ترسیدم من تنهایی چیکار کنم؟
که یهو کل درختایی تو پارک به شکل قلب دراومده بودن روشن شدن با خوشحالی و ذوق بهشون نگاه میکرد
*اهم اهم
باصداش برگشتم یونگ بود قیافش از خجالت سرخ شده بود خندم گرفت
***///***///***
یونگ
(قبل از برنامه)
ساکونو:چطوری یونگ جونم
من:خوبم توچی
ساکونو:هیع اگه داداشم بتونه عشقشو بدست بیاره بهترم میشم
شروع کردم صرفه کردن
من:هاننن
ساکونو:چرا اینقدر ای کیوت پایینه برنامشو من میچینم تو فقط آماده باش بهش بگی دوسش داری
من:هاننن
ساکونو:هان کوفت هان درد هان مرض بهت میگم کجا بیایی بای
بلند شدش منو گذاشت تو خماری بچه پرو
(حال)
روبه روش واستادم حتم دارم که قرمز شدم که می خنده
ویکی:چیشده یونگ چرا...
گلو گرفتم جلویی صورتش طوری که صحبتش قطع شدش
من:من دوست دارم
ویکی:هان؟؟؟
من:هیچی
ویکی:به جان خودم نفهمیدم چی گفتی
بلندتر بگو
من:دوست دارم
ویکی از خوشحالی جیغی کشید و منو گرفت بغلش خیلی خوشحال بودم
*چیلیک
ساکونو:مبارککه باید ثبتش میکردم برگردیم که اردوگاه الآن کون فیکونه
خندیدیم ویکی دستمو گرفت وشروع کردیم به راه رفتن
ساکونو:هیع من موندم سینگل
خندیدم چیزی نگفتیم که ویکی دستشو گرفت هرسه تامون باهم راه افتادیم سمت اردوگاه
۴.۷k
۱۹ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.