love inother style پارت62
#love_inother_style #پارت62
جیمین
من:دیگه از این کارا نکن لطفا من تحمل دوری از تورو ندارم حالا چیشده
الیزا:آهان قبولللل شدمممم
جیمین:جدییی چه خوب رشته چی؟
الیزا:گرافیک طراحیش واییی فک کن چقدر خوب میشه
*نمیاین داخل زوج هایی عزیزم
من:الآن میایم مادر
دستایی الیزا رو گرفتم
الیزا:زشته جیمین
من:دیگه همه فهمیدن باید عادت کنی دیگه
هیچی نگفت وارد خونه شدیم
بابا:بهبه ببین کی اینجاست الیزا
الیزا:سلام عمو جان خوبین
بابا:دیگه کم کم باید عادت کنی پدر خطابم کنی
من:بابا از همین آلان دیگه نه که
*اتفاقا ازهمین الآن هرچی نباشه هفته دیگه میریم خونه پدر الیزا راحب شماها صحبت کنیم
هردومون سرخ شده بودیم حالا چیکار کنیم
الیزا:میترکونمت تورو من خوب ببین چه به روزم آوردی
من:ببخشید دیگه
(یک هفته بعد)
باصورت خجالت زده روبه رویی دایی نشسته بودم بادقت نگاهم میکرد بابابزرگ با افتخار به من والیزا نگاه میکرد
دایی:خوب من که با این ازدواج کاملا مخالفم
من والیزا:چرا؟؟؟
دایی:چون چ چسبیده به را چون این آقا هنوز مشخص نیس کارش چیه
مامان:وا داداشششش
دایی:شرمنده آبجی اما سر الیزا جیمین فرقی برام با دیگرون نداره
بابا:درست میگن همسرم
من:اجازه بدین خودم حرف بزنم دایی جان همون طور که میدونین من دارم تو حرفه ای که توش واردم یعنی تو مدیریت کار میکنم و همچنین قراره مدیریت دبیرستان پدربزرگ به عهده بگیرم کافیه
دایی لبخندی از سر رضایت داد و تکیه داد به مبل
دایی:خوب پس با این حساب هیچ مانعی نمیمونه من کاملا موافقم
دستایی الیزاروگرفتم بهم لبخندی زدیم
زندایی:الیزا میخوایی با جیمین حرف بزنین مام تا موقع درمورد بقیه کارا صحبت کنیم
الیزا:چشم مامان بلند شو
رفتیم تو حیاط نشست رویی تاب ومنم نشستم کنارش
الیزا:جیمین بنظرت فک میکردی من عاشقت بشم؟؟
من:نه واقعیتش اصلا فکرشم نمی کردم
الیزا:چه خوب پس حالا فکرشو بکن راستی جیمین میدونی خیلی دوست دارم و عاشقتم
من:میدونی من دوبرابر تو دیونتم هستم
سرمو بردم سمتش چشماشو بست که یهو دستی بینمون قرار گرفت
*اگه فک کردین قبل از ازدواج میزارم همو ببوسین سخت شکر خوردین
من:وااا بابابزرگ چه ربطی داره آخه مگه خودتون نگفتین که اون موقع مامان بزرگ خدابیامرز رو از رویی پشت ..
که جلویی دهنمو گرفت الیزا قش قش میخندید
الیزا:بابابزرگ شماهممم آره
بابابزرگ:برو به بابات بخند بچه تورو موقع عروسیش حامله بود
حالا من بودم که میخندیدم
الیزا:هرهر بانمک ساکت شو بعدم بوبوبزرگ زشته دیگه آتو ندیدن دست این کع
من:خوبه عشقتم میگی این اگه نبودم چی میگفتی
الیزا:اون میگفتم بهت
من:واسه همه خیط کردنات مرسی
الیزا:کلت چسبوندم آدامس خرسی خواهش
بابابزرگ:خوب دیگه بریم خونه
ما:چشم
جیمین
من:دیگه از این کارا نکن لطفا من تحمل دوری از تورو ندارم حالا چیشده
الیزا:آهان قبولللل شدمممم
جیمین:جدییی چه خوب رشته چی؟
الیزا:گرافیک طراحیش واییی فک کن چقدر خوب میشه
*نمیاین داخل زوج هایی عزیزم
من:الآن میایم مادر
دستایی الیزا رو گرفتم
الیزا:زشته جیمین
من:دیگه همه فهمیدن باید عادت کنی دیگه
هیچی نگفت وارد خونه شدیم
بابا:بهبه ببین کی اینجاست الیزا
الیزا:سلام عمو جان خوبین
بابا:دیگه کم کم باید عادت کنی پدر خطابم کنی
من:بابا از همین آلان دیگه نه که
*اتفاقا ازهمین الآن هرچی نباشه هفته دیگه میریم خونه پدر الیزا راحب شماها صحبت کنیم
هردومون سرخ شده بودیم حالا چیکار کنیم
الیزا:میترکونمت تورو من خوب ببین چه به روزم آوردی
من:ببخشید دیگه
(یک هفته بعد)
باصورت خجالت زده روبه رویی دایی نشسته بودم بادقت نگاهم میکرد بابابزرگ با افتخار به من والیزا نگاه میکرد
دایی:خوب من که با این ازدواج کاملا مخالفم
من والیزا:چرا؟؟؟
دایی:چون چ چسبیده به را چون این آقا هنوز مشخص نیس کارش چیه
مامان:وا داداشششش
دایی:شرمنده آبجی اما سر الیزا جیمین فرقی برام با دیگرون نداره
بابا:درست میگن همسرم
من:اجازه بدین خودم حرف بزنم دایی جان همون طور که میدونین من دارم تو حرفه ای که توش واردم یعنی تو مدیریت کار میکنم و همچنین قراره مدیریت دبیرستان پدربزرگ به عهده بگیرم کافیه
دایی لبخندی از سر رضایت داد و تکیه داد به مبل
دایی:خوب پس با این حساب هیچ مانعی نمیمونه من کاملا موافقم
دستایی الیزاروگرفتم بهم لبخندی زدیم
زندایی:الیزا میخوایی با جیمین حرف بزنین مام تا موقع درمورد بقیه کارا صحبت کنیم
الیزا:چشم مامان بلند شو
رفتیم تو حیاط نشست رویی تاب ومنم نشستم کنارش
الیزا:جیمین بنظرت فک میکردی من عاشقت بشم؟؟
من:نه واقعیتش اصلا فکرشم نمی کردم
الیزا:چه خوب پس حالا فکرشو بکن راستی جیمین میدونی خیلی دوست دارم و عاشقتم
من:میدونی من دوبرابر تو دیونتم هستم
سرمو بردم سمتش چشماشو بست که یهو دستی بینمون قرار گرفت
*اگه فک کردین قبل از ازدواج میزارم همو ببوسین سخت شکر خوردین
من:وااا بابابزرگ چه ربطی داره آخه مگه خودتون نگفتین که اون موقع مامان بزرگ خدابیامرز رو از رویی پشت ..
که جلویی دهنمو گرفت الیزا قش قش میخندید
الیزا:بابابزرگ شماهممم آره
بابابزرگ:برو به بابات بخند بچه تورو موقع عروسیش حامله بود
حالا من بودم که میخندیدم
الیزا:هرهر بانمک ساکت شو بعدم بوبوبزرگ زشته دیگه آتو ندیدن دست این کع
من:خوبه عشقتم میگی این اگه نبودم چی میگفتی
الیزا:اون میگفتم بهت
من:واسه همه خیط کردنات مرسی
الیزا:کلت چسبوندم آدامس خرسی خواهش
بابابزرگ:خوب دیگه بریم خونه
ما:چشم
۵.۰k
۲۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.