عشق جاودان
عشق جاودان
پارت ۱۱۰
از هم جدا شدیم. نگاهم به تقویم افتاده ، صبح سالگرد مرگ خانوادم بود
چویا: دازای
دازای: جونم
چویا: صبح وقتت آزاده؟
دازای: برای چی؟
چویا: آخه صبح سالگرد مرگ خانوادم هست
دازای: آها، آره وقتم آزاده
چویا: باشه
خوب بود که قراره با دازای برم ، اینطوری هم میتونستم دازای رو بهشون معرفی کنم. ولی امیدوارم اونا اونجا نباشن
چویا: گشنمه
دازای: میخوای بریم رستوران ؟
چویا: آره ،خوبه
آماده شدیم و با هم به رستوران همون نزدیکی رفتیم. سفارش دادیم
چویا: دازای
دازای: هوم؟
چویا: مشروب برا خودت سفارش نمیدی ها
دازای: چرا؟
چویا: دفعه قبل رو یادت رفته مست کردی
دازای: ایندفعه کمتر میخورم
چویا: باشه
غذا رو آوردن. بعد از شام برگشتیم خونه. دازای دوباره مست شده بود، یه لیوان آب بهش دادم . رفتم توی اتاق که لباس هام رو عوض کنم ، که دازای اومد داخل اتاق. اومد سمتم و لb هام رو بوسید و منو برد به سمت تخت و....(خودتون میدونید😈)
با درد از خواب بیدار شدم. دازای کنارم ناز خوابیده بود. مثل همیشه کرم درونم فعال شد
چویا: دازایییی(با داد)
سریع از خواب پرید
دازای: چیشده؟
چویا: دلم درد میکنه
دازای: سرم درد میکنه، دیشب چه اتفاقی افتاد؟
چویا: به نظرت دیشب چیشد؟
دازای یکم فکر کرد و بعدش انگار یادش افتاد بهم نگاه کرد
دازای: حالت خوبه ؟ دیشب که زیاد اذیت نشدی
چویا: نه ، فقط دلم درد میکنه
دازای: ببخشید مثل اینکه دوباره مست کردم
چویا: اشکال نداره ، از این به بعد سمت مشروب نمیری
دازای: باشه(با خنده)
آروم بغلم کرد و دلم رو ماساژ داد. دل دردم بهتر شد .
چویا: الان بهترم، مرسی
دازای: خوبه
بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم و بعد از انجام کارهای مربوطه رفتم که صبحانه رو درست کنم.
پارت ۱۱۰
از هم جدا شدیم. نگاهم به تقویم افتاده ، صبح سالگرد مرگ خانوادم بود
چویا: دازای
دازای: جونم
چویا: صبح وقتت آزاده؟
دازای: برای چی؟
چویا: آخه صبح سالگرد مرگ خانوادم هست
دازای: آها، آره وقتم آزاده
چویا: باشه
خوب بود که قراره با دازای برم ، اینطوری هم میتونستم دازای رو بهشون معرفی کنم. ولی امیدوارم اونا اونجا نباشن
چویا: گشنمه
دازای: میخوای بریم رستوران ؟
چویا: آره ،خوبه
آماده شدیم و با هم به رستوران همون نزدیکی رفتیم. سفارش دادیم
چویا: دازای
دازای: هوم؟
چویا: مشروب برا خودت سفارش نمیدی ها
دازای: چرا؟
چویا: دفعه قبل رو یادت رفته مست کردی
دازای: ایندفعه کمتر میخورم
چویا: باشه
غذا رو آوردن. بعد از شام برگشتیم خونه. دازای دوباره مست شده بود، یه لیوان آب بهش دادم . رفتم توی اتاق که لباس هام رو عوض کنم ، که دازای اومد داخل اتاق. اومد سمتم و لb هام رو بوسید و منو برد به سمت تخت و....(خودتون میدونید😈)
با درد از خواب بیدار شدم. دازای کنارم ناز خوابیده بود. مثل همیشه کرم درونم فعال شد
چویا: دازایییی(با داد)
سریع از خواب پرید
دازای: چیشده؟
چویا: دلم درد میکنه
دازای: سرم درد میکنه، دیشب چه اتفاقی افتاد؟
چویا: به نظرت دیشب چیشد؟
دازای یکم فکر کرد و بعدش انگار یادش افتاد بهم نگاه کرد
دازای: حالت خوبه ؟ دیشب که زیاد اذیت نشدی
چویا: نه ، فقط دلم درد میکنه
دازای: ببخشید مثل اینکه دوباره مست کردم
چویا: اشکال نداره ، از این به بعد سمت مشروب نمیری
دازای: باشه(با خنده)
آروم بغلم کرد و دلم رو ماساژ داد. دل دردم بهتر شد .
چویا: الان بهترم، مرسی
دازای: خوبه
بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم و بعد از انجام کارهای مربوطه رفتم که صبحانه رو درست کنم.
- ۲.۳k
- ۲۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط