ₚₐᵣₜ1
ₚₐᵣₜ1
چی پیش خودت فکر کردی؟؟فکر کردی میزارم بدون من بری؟؟؟...قطره اشکی از چشمای پسر روی گونه ی دخترک چکید....
____________________
+چیه؟؟چرا اینشکلی نگاهم میکنی؟؟
جونگی(واقعا میخوایی بری تو اون خونه کار کنی؟
+راه حل دیگه ای داری؟؟
جونگی(بورام!اون خونه بوی خون میده!!!مطمئنم از اونجا زنده بیرون نمیای)
+شاید!من کار دیگه ای نمیتونم بکنم...
بلند شدم و کیفم رو برداشتم و از کافه زدم بیرون....سوار ماشین شدم و بی حوصله سرم رو روی فرمون گذاشتم...
+فاک یو کیم بورام....
رفتم طرف خونه...یه دوش کوتاه گرفتم و موهامو خشک کردم...
+میدونی داری چه غلطی میکنی؟؟اونجا یه خطا ازت سربزنه سرتو از تنت جدا میکنن...(با خودش حرف میزنه)
ساعت ۴ باید اونجا باشم..همه ی وسایلام رو جمع کردم و لباسام#۲ رو پوشیدم...توی آینه به خودم نگاه کردم..زندگیم قراره تغییر کنه..فکر کنم کار سرنوشته...دنیا نمیتونه زندگی آروم منو ببینه...قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد..مجسمه ی روی میز رو برداشتمو اینه رو باهاش به چهل تیکه تقسیم کردم...دفعه ی بعدی که توی این خونه پا میذارم یه آدم جدیدم.
چمدونمو برداشتم و با ماشین رفتم سمت خونه ای که قرار بود توش کار کنم...
ماشین رو پارک کردم و یه نگاه به کل خونه کردم..خیلی بزرگ و دارک بود...تک تک آجر هاش سیاه بودند..اما نمیدونستم سرنوشت منم مثل آجر های اون خونه سیاه میشه...
+س..سلام..
خدمتکار(سلام..تو یکی از تازه کارایی؟)
+ا..ممم بله
یه دست لباس که روش زده بود(۱۴) بهم داد و اتاقم رو بهم نشون داد..اتاق روی هم ده یازده متر بود ولی خب من به همینم راضیم...وسایلم رو چیدم و لباسم#۳ رو هم پوشیدم..همینطور روی تخت نشسته بودم که یکی از خدمتکارا در زد و اومد تو
لایک یادتون نره🥲🤌
چی پیش خودت فکر کردی؟؟فکر کردی میزارم بدون من بری؟؟؟...قطره اشکی از چشمای پسر روی گونه ی دخترک چکید....
____________________
+چیه؟؟چرا اینشکلی نگاهم میکنی؟؟
جونگی(واقعا میخوایی بری تو اون خونه کار کنی؟
+راه حل دیگه ای داری؟؟
جونگی(بورام!اون خونه بوی خون میده!!!مطمئنم از اونجا زنده بیرون نمیای)
+شاید!من کار دیگه ای نمیتونم بکنم...
بلند شدم و کیفم رو برداشتم و از کافه زدم بیرون....سوار ماشین شدم و بی حوصله سرم رو روی فرمون گذاشتم...
+فاک یو کیم بورام....
رفتم طرف خونه...یه دوش کوتاه گرفتم و موهامو خشک کردم...
+میدونی داری چه غلطی میکنی؟؟اونجا یه خطا ازت سربزنه سرتو از تنت جدا میکنن...(با خودش حرف میزنه)
ساعت ۴ باید اونجا باشم..همه ی وسایلام رو جمع کردم و لباسام#۲ رو پوشیدم...توی آینه به خودم نگاه کردم..زندگیم قراره تغییر کنه..فکر کنم کار سرنوشته...دنیا نمیتونه زندگی آروم منو ببینه...قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد..مجسمه ی روی میز رو برداشتمو اینه رو باهاش به چهل تیکه تقسیم کردم...دفعه ی بعدی که توی این خونه پا میذارم یه آدم جدیدم.
چمدونمو برداشتم و با ماشین رفتم سمت خونه ای که قرار بود توش کار کنم...
ماشین رو پارک کردم و یه نگاه به کل خونه کردم..خیلی بزرگ و دارک بود...تک تک آجر هاش سیاه بودند..اما نمیدونستم سرنوشت منم مثل آجر های اون خونه سیاه میشه...
+س..سلام..
خدمتکار(سلام..تو یکی از تازه کارایی؟)
+ا..ممم بله
یه دست لباس که روش زده بود(۱۴) بهم داد و اتاقم رو بهم نشون داد..اتاق روی هم ده یازده متر بود ولی خب من به همینم راضیم...وسایلم رو چیدم و لباسم#۳ رو هم پوشیدم..همینطور روی تخت نشسته بودم که یکی از خدمتکارا در زد و اومد تو
لایک یادتون نره🥲🤌
۱۰.۳k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.