ₚₐᵣₜ۲
ₚₐᵣₜ۲
*پاشو بیا پایین...وقت انتخاب کردن خدمتکاراس
نفس عمیقی کشیدم و رفتم طبقه ی پایین....نزدیک پنجاه تا دختر که مثل من معلوم نبود انتخاب میشن یا نمیشن توی سالن بود...
به صف ایستاده بودیم که یهو یه مرد جذاب که معلوم بود صاحب خونست از پله ها اومد پایین و بدون وقفه با دقت کامل دختر هارو نگاه کرد...
_اجوما اینا چرا اینقد زیادن؟؟مگه نگفتم بیست نفرم کافیه
*آقا من تقصیری ندارم بخدا..
_هوفف..اوکی من فقط هفت نفر رو انتخاب میکنم...اوممم..شماره ۳،۵،۱۴،۱۹،۲۸،۳۲،۴۵
شماره هارو که گفت سالن رفت رو هوا و همهمه شد...که یهو با دادش همه ساکت شدن
_ساکت(با داد)...از اولشم قرار نبود همتون اینجا کار کنید...فقط شماره هایی که گفتم اینجا میمونن
+یعنی واقا به عنوان خدمتکار اینجا انتخاب شدم؟؟(تو دلش)
رفتم توی اتاق و خودمو انداختم روی تخت...
صبح با حس نفس تنگی از خواب بیدار شدم...من مشکل تنفسی داشتم و اتاقم خیلی کوچیک و خفه بود...اسپریم رو زدم و سعی کردم دوباره به حالت قبل برگردم..ساعت ۷صبح باید کار رو شروع میکردیم...پس لباسم رو مرتب کردم و یکم میکاپ کردم و رفتم پایین توی آشپزخونه
*به به..کیم بورام...زود باش بیا میخوام یسری قوانین رو بگم...
خب اول اینکه اومدنتون با خودتون بود ولی رفتنتون با اربابه...ارباب اصلا از زنای لجباز و فوضول خوشش نمیاد...اگر پاتونو از گلیمتون دراز کنید طرف حسابتون من نیستم...اربابه!..استراحت ندارید و هر روز هم برای هر وعده یکیتون برای ارباب غذا میبره...اوکیه؟؟
همگی(بله)
داشتم ظرفارو میشستم که اجوما بهم گفت امروز نوبت منه که غذای ارباب رو ببرم...راستش یکم ترسیده بودم ولی به نظرم ارباب خیلی خوشتیپ و جذاب بود...اون یکی از کله گنده ترین آدمای کره اس
ظرفا که تموم شد سینی غذا رو برداشتم رو سمت اتاق ارباب رفتم...
(تق تق)
_بیا تو.......
امشب پنج تا پارت آپ میکنم....ببخشید نتونستم زودتر بزارم🥲.....
*پاشو بیا پایین...وقت انتخاب کردن خدمتکاراس
نفس عمیقی کشیدم و رفتم طبقه ی پایین....نزدیک پنجاه تا دختر که مثل من معلوم نبود انتخاب میشن یا نمیشن توی سالن بود...
به صف ایستاده بودیم که یهو یه مرد جذاب که معلوم بود صاحب خونست از پله ها اومد پایین و بدون وقفه با دقت کامل دختر هارو نگاه کرد...
_اجوما اینا چرا اینقد زیادن؟؟مگه نگفتم بیست نفرم کافیه
*آقا من تقصیری ندارم بخدا..
_هوفف..اوکی من فقط هفت نفر رو انتخاب میکنم...اوممم..شماره ۳،۵،۱۴،۱۹،۲۸،۳۲،۴۵
شماره هارو که گفت سالن رفت رو هوا و همهمه شد...که یهو با دادش همه ساکت شدن
_ساکت(با داد)...از اولشم قرار نبود همتون اینجا کار کنید...فقط شماره هایی که گفتم اینجا میمونن
+یعنی واقا به عنوان خدمتکار اینجا انتخاب شدم؟؟(تو دلش)
رفتم توی اتاق و خودمو انداختم روی تخت...
صبح با حس نفس تنگی از خواب بیدار شدم...من مشکل تنفسی داشتم و اتاقم خیلی کوچیک و خفه بود...اسپریم رو زدم و سعی کردم دوباره به حالت قبل برگردم..ساعت ۷صبح باید کار رو شروع میکردیم...پس لباسم رو مرتب کردم و یکم میکاپ کردم و رفتم پایین توی آشپزخونه
*به به..کیم بورام...زود باش بیا میخوام یسری قوانین رو بگم...
خب اول اینکه اومدنتون با خودتون بود ولی رفتنتون با اربابه...ارباب اصلا از زنای لجباز و فوضول خوشش نمیاد...اگر پاتونو از گلیمتون دراز کنید طرف حسابتون من نیستم...اربابه!..استراحت ندارید و هر روز هم برای هر وعده یکیتون برای ارباب غذا میبره...اوکیه؟؟
همگی(بله)
داشتم ظرفارو میشستم که اجوما بهم گفت امروز نوبت منه که غذای ارباب رو ببرم...راستش یکم ترسیده بودم ولی به نظرم ارباب خیلی خوشتیپ و جذاب بود...اون یکی از کله گنده ترین آدمای کره اس
ظرفا که تموم شد سینی غذا رو برداشتم رو سمت اتاق ارباب رفتم...
(تق تق)
_بیا تو.......
امشب پنج تا پارت آپ میکنم....ببخشید نتونستم زودتر بزارم🥲.....
۵.۰k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.