حقیقت پنهان

حقیقت پنهان🌱
part 52
نیکا: ارسلان
دیانا: ارسلان کیه
نیکا: همینی که تو خواب بودی اوردت اینجا
دیانا: 😐 نه بابا
نیکا: چراااا
دیانا: نع
مهشاد: به هم دیگه خیلی میاینااااا
دیانا: بابا من اصلا از این خوشم نمیاددد
پانیذ: جریان چیه
نیکا: اون موقع که تو با رضا رفته بودین بیرونننن..
پانیذ:خب حالا
نیکا: دیانا که یه چرت زده بود گردنش کج شده بود.. بعد ارسلان دیده و گفته ممکنه سختش باشه اینجوری واسه ی همین اوردش تو اتاق من گذاشتش و رفت....
پانیذ: اوووو خب ببین به نظر منم پسر بدی نیستاااا ما با یه نگاه فهمیدیم چطور آدمیه حالا نیکا رو نمیدونم شاید چن بار دیده باشتش
نیکا: نه بار اول نبود تاحالا دیده بودمش پسر خوبیه
پانیذ: بیا ببین همه داریم بهت میگیم اخه تو بگو براچی قبول نمیکنی
دیانا: خب هیچ حسی بهش ندارم بعدم قیافشو ببین شبیه بچه دایناسوراست(بچم چقدر ایرادای الکی میگیره کجای قیافه پسرم شبیه دایناسوره😂) هیکلشم که شبیه مارموکله... لاغره و قد بلند
نیکا: مسخره نکن
دیا: بعدشم از کجا معلوم اونم منو دوس داشته باشه
پانیذ: چیشد؟؟
دیانا: چی چیشد
گفتی از کجا معلوم اونم منو دوس داشته باشه
دیا: خب
پانیذ: خب یعنی توعم اونو دوس داری دیگه
دیانا: نه(یه کوچولو خنده..دیدید مثلا یه چیزی رو میخواید الکی بگید بعد نمیتونید یه خنده ی خیلییییی ریز میکنید، همون جوری)
مهشاد: لیلیلی .... شهرو چراغون کنین
دیا: عه زهر مار
دیانا: خب اوکی اره کراشه ولی.....
نیکا: ولی چی
دیانا: ولی نمیدونم چجوری بش بگم
نیکا: اون باما



اینم تقدیم به شما
دلم نیومد نزارم😂❤
دیدگاه ها (۷)

من که تو زندگیم هیشکی نیست!:))

من چقدر از دنیا عقبمممممن همین امروز فهمیدم دیانا با پانیذ و...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...

حقیقت پنهان🌱part 50رضا: خبمتین: خبنیکا: خبارسلان: خبممد: عه ...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

چرا من پارت ۳ات: باشه میگم امروز داشتم رانندگی میکردم که دید...

کیوت ولی خشن پارت ۲۹روز بعدخ (خدمتکار) : خانم...خانم لطفا بی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط