ازدواج اجباری
ازدواج اجباری
پارت بیست و هشتم
ات:تو اینجا چیکار میکنی کوک؟
کوک:پرسیدم چرا اینجوری اومدی بیرون؟
(اسلاید ۲ لباس ات واسه خرید)
کوک:مگه تو شوهر نداری؟(به شدت عصبی و سعی در آروم بودن)
ات:نه ندارم چطور؟(بغض)
کوکی:که نداری نه؟
ات:نه ندارم
شوهرم شده شوهر مردم
من دیگه ندارمش
نويسنده ویو
ات به زور داشن بغضشو کنترل میکرد
کوک هم بعد حرف آخر ات بغض کرد ولی به روی خودش نیورد
کوک:ربطی نداره.....تو هنوز زنمی(لرزش صدا)
ات:به زودی دیگه نه
کوک:منظورت چیه؟میخوای چیکار کنی ات؟
ات:طل.اق میگیرم ازت
بچه هام میان پیشم
نمیزارم بچه هام پیش پدری باشن که معلوم نیست چند تا زن داره
کوک:ات تو حق نداری ترکم کنی تو نمیتونی اینکارو کنی
ات:میتونم و میکنم
الانم برو نمیخوام ببینمت
ات رفت
کوک ویو
اومدم تو پاشین به محض نشستنم اشکم از چشم دراومد
کوک:چرا اینکارو کردم من لیاقت ات رو ندارم ولی نمیخوام هقققققق از پیشم بره هققققق
من عاشقشم هقققققققق من چیکار کردم(گریه)
ات ویو
هنوز وقتی صدام میکرد عاشق اسمم میشدم
نباید اینکارو میکرد
ولی به خاطر بچه ها و خودم باید اینکارو کنم هرچند نخوام
ات:ولی من چرا هنوز عاشقشم هوم؟
نویسنده ویو
دل جفتشون همو میخواست
ولی نمیتونستن بگن
هردو خسته بودن
اما به خاطر هم ادامه میدادن
به خاطر هم با هیت ها کنار میومدن
همه چیشون با هم بود از جمله زندگیشون و نفسشون
بهم بر میگردن؟
*وقتی ات برگشت خونه
ات:سلام به همگی من اومدم خونه(تظاهر به خوب بودن)
یوری:سلام اونییییی خوش اومدییی(ذوق و خوشحال)
چه ریونگ:خاله جونم اومدیییی
لونا:مامانی خسته نباشی
ات:آره اومدم😁🥺
مرسی مامان جونم من برم لباسمو عوض کنم
ات رفت تو اتاق اما رو وون هم باهاش رفت
ات:چیزی شده وونی؟
رو وون:مامان چرا ناراحتی؟
بابا رو دیدی؟
ات:تو....تو از کجا میدونی؟
رو وون:بهم زنگ زد
فلش بک به تماس رو وون و کوک
رو وون:چرا زنگ زدی؟
کوک:ازم متنفری؟
رو وون:مامانمو اذیت کردی
گریشو در اوردی
چرا اینکارو کردی؟
کوکی:متاسفم
رو وون:به نظرت درست میشه؟(مظلوم)
کوک:امیدوارم درست شه عزیزم
وونی یه چیزی ازت بخوام پسرم؟
رو وون:نخواه که بگم مامان برگرده
کوک:باشه
ولی حواست به مامانت باشه خب؟
الان تو مرد خونه ای(اخییییی دلم کباب شد)
مامانی حالش اصلا خوب نیست
داره وانمود میکنه خوبه
مراقبش باش خب؟(گریه و بغض و لرزش صدا)
رو وون:ما.....مامانمو دیدی؟(بغض)
کوک:آره دیدمش
رو وون:نمیبخمشت(زد زیر گریه)
کوک:میدونم عزیزم
منم اینکارو نمیکنم(گریه)
خدافظ عزیز بابا
مامانو سپردم بهت
رو وون:.........
پایان فلش بک
رو وون:اینجوری شد مامان
ات هم که زل زده بود به رو وون در حالی که اصلا ۸واسش نبود اشکش اومده
پارت بیست و هشتم
ات:تو اینجا چیکار میکنی کوک؟
کوک:پرسیدم چرا اینجوری اومدی بیرون؟
(اسلاید ۲ لباس ات واسه خرید)
کوک:مگه تو شوهر نداری؟(به شدت عصبی و سعی در آروم بودن)
ات:نه ندارم چطور؟(بغض)
کوکی:که نداری نه؟
ات:نه ندارم
شوهرم شده شوهر مردم
من دیگه ندارمش
نويسنده ویو
ات به زور داشن بغضشو کنترل میکرد
کوک هم بعد حرف آخر ات بغض کرد ولی به روی خودش نیورد
کوک:ربطی نداره.....تو هنوز زنمی(لرزش صدا)
ات:به زودی دیگه نه
کوک:منظورت چیه؟میخوای چیکار کنی ات؟
ات:طل.اق میگیرم ازت
بچه هام میان پیشم
نمیزارم بچه هام پیش پدری باشن که معلوم نیست چند تا زن داره
کوک:ات تو حق نداری ترکم کنی تو نمیتونی اینکارو کنی
ات:میتونم و میکنم
الانم برو نمیخوام ببینمت
ات رفت
کوک ویو
اومدم تو پاشین به محض نشستنم اشکم از چشم دراومد
کوک:چرا اینکارو کردم من لیاقت ات رو ندارم ولی نمیخوام هقققققق از پیشم بره هققققق
من عاشقشم هقققققققق من چیکار کردم(گریه)
ات ویو
هنوز وقتی صدام میکرد عاشق اسمم میشدم
نباید اینکارو میکرد
ولی به خاطر بچه ها و خودم باید اینکارو کنم هرچند نخوام
ات:ولی من چرا هنوز عاشقشم هوم؟
نویسنده ویو
دل جفتشون همو میخواست
ولی نمیتونستن بگن
هردو خسته بودن
اما به خاطر هم ادامه میدادن
به خاطر هم با هیت ها کنار میومدن
همه چیشون با هم بود از جمله زندگیشون و نفسشون
بهم بر میگردن؟
*وقتی ات برگشت خونه
ات:سلام به همگی من اومدم خونه(تظاهر به خوب بودن)
یوری:سلام اونییییی خوش اومدییی(ذوق و خوشحال)
چه ریونگ:خاله جونم اومدیییی
لونا:مامانی خسته نباشی
ات:آره اومدم😁🥺
مرسی مامان جونم من برم لباسمو عوض کنم
ات رفت تو اتاق اما رو وون هم باهاش رفت
ات:چیزی شده وونی؟
رو وون:مامان چرا ناراحتی؟
بابا رو دیدی؟
ات:تو....تو از کجا میدونی؟
رو وون:بهم زنگ زد
فلش بک به تماس رو وون و کوک
رو وون:چرا زنگ زدی؟
کوک:ازم متنفری؟
رو وون:مامانمو اذیت کردی
گریشو در اوردی
چرا اینکارو کردی؟
کوکی:متاسفم
رو وون:به نظرت درست میشه؟(مظلوم)
کوک:امیدوارم درست شه عزیزم
وونی یه چیزی ازت بخوام پسرم؟
رو وون:نخواه که بگم مامان برگرده
کوک:باشه
ولی حواست به مامانت باشه خب؟
الان تو مرد خونه ای(اخییییی دلم کباب شد)
مامانی حالش اصلا خوب نیست
داره وانمود میکنه خوبه
مراقبش باش خب؟(گریه و بغض و لرزش صدا)
رو وون:ما.....مامانمو دیدی؟(بغض)
کوک:آره دیدمش
رو وون:نمیبخمشت(زد زیر گریه)
کوک:میدونم عزیزم
منم اینکارو نمیکنم(گریه)
خدافظ عزیز بابا
مامانو سپردم بهت
رو وون:.........
پایان فلش بک
رو وون:اینجوری شد مامان
ات هم که زل زده بود به رو وون در حالی که اصلا ۸واسش نبود اشکش اومده
۶.۵k
۲۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.