پارت 4 ❤️
پارت 4 ❤️
"میسو"
اروم لب زدم"فه...فهمیدم"
"خوبه"
اومد سمتم و یقمو گرفت و کشیدم سمت خودش چشامو بستم... از ضعفم متنفرم
یقمو کشید که مثلا داره مرتبش میکنه
"اوخی چیه خواهرت نیس هواتو داشته باشه اوه منظورم خواهر ناتنیت بود"
با نفرت زل زدم بهش متنفرم ازش
تقریبا داد زد"هی اونجوری نگام نکن"
دستشو بلند کرد که بزنه تو صورتم
چشمامو بستم که...اتفاقی نیفتاد اروم چشامو باز کردم مینا رو دیدم که کنارم وایساده بود و دست سونمی رو گرفته بود و با عصبانیت زل زده بود بهش ، محکم هلش داد که رفت عقب از شوک در اومد و پوزخند زد
مینا داد زد"داری چه غلطی میکنی؟"
نیشخند زد"به به بادیگاردش اومد"
دستام میلرزید که یهو صدای سیلی ای که مینا بهش زد منو به خودم اورد
سونمی بد جور شوک زده بود مینا رفت جلو و یقیه شو گرفت ، قد مینا ازش بلند تر بود
"یه بار دیگه ببینم باهاش بدرفتاری میکنی یا ناراحتش کردی یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره فهمیدی"
دست مینارو پس زد یقشو مرتب کرد و بدون هیپ حرفی رفت ، مینا از عصبانیت میلرزید ، رو من خیلی حساس بود رفتم سمتش
"خو...خوبی؟"
برگشت سمتم و لبخند زد"معلومه خوبم بریم یه چیزی بخوریم"
" بریم"
دستمو کشید و با خودش برد مینا برعکس من بود اون دختر جسوری بود ، همچنین شیطون و پررو اما من یه دختر ساده و خجالتی و ضعیف...حالم از خودم به هم میخورد گاهی اوقات این خجالتی بودنم منو خیلی میترسوند مینا همیشه هوامو داشت ما صلا هیچیمون شبیه هم نیست ، خوب بخاطره اینکه ما
اصلا خواهر واقعی نیستیم...
من هیچی از گذشتم یادم نیست فقط میدونم اسمم میسوعه و الان 18 سالمه ، اونموقع 10 سالم بود که وقتی بیدار شدم دیدم تو بیمارستانم ، هیچی یادم نبود دکترا گفتن بخاطره شوکایی که بهم وارد شد و حافظم و از دست دادم ، ولی نمیدونم چه شوکایی ، خانواده مینا منو پیدا کرده بودن به فرزندی خودشون قبول کردن
چون هیچکس دنبالم نیومد!!
درسته هیچی از گذشتم نمیدونم اما خوشحالم که مینا رو دارم ، یه مامان و بابای مهربون که همیشه حمایتم میکنن ، انا خوب مینا دنیای منه ، خواهرم دوستم ، همه چیزم و من
خییلی عاشقشم...
.....
سونمی هی با چشماش تهدیدم میکرد ولی مینا
با نگاه خودش
خفش میکرد...
💜💕❤️
"میسو"
اروم لب زدم"فه...فهمیدم"
"خوبه"
اومد سمتم و یقمو گرفت و کشیدم سمت خودش چشامو بستم... از ضعفم متنفرم
یقمو کشید که مثلا داره مرتبش میکنه
"اوخی چیه خواهرت نیس هواتو داشته باشه اوه منظورم خواهر ناتنیت بود"
با نفرت زل زدم بهش متنفرم ازش
تقریبا داد زد"هی اونجوری نگام نکن"
دستشو بلند کرد که بزنه تو صورتم
چشمامو بستم که...اتفاقی نیفتاد اروم چشامو باز کردم مینا رو دیدم که کنارم وایساده بود و دست سونمی رو گرفته بود و با عصبانیت زل زده بود بهش ، محکم هلش داد که رفت عقب از شوک در اومد و پوزخند زد
مینا داد زد"داری چه غلطی میکنی؟"
نیشخند زد"به به بادیگاردش اومد"
دستام میلرزید که یهو صدای سیلی ای که مینا بهش زد منو به خودم اورد
سونمی بد جور شوک زده بود مینا رفت جلو و یقیه شو گرفت ، قد مینا ازش بلند تر بود
"یه بار دیگه ببینم باهاش بدرفتاری میکنی یا ناراحتش کردی یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره فهمیدی"
دست مینارو پس زد یقشو مرتب کرد و بدون هیپ حرفی رفت ، مینا از عصبانیت میلرزید ، رو من خیلی حساس بود رفتم سمتش
"خو...خوبی؟"
برگشت سمتم و لبخند زد"معلومه خوبم بریم یه چیزی بخوریم"
" بریم"
دستمو کشید و با خودش برد مینا برعکس من بود اون دختر جسوری بود ، همچنین شیطون و پررو اما من یه دختر ساده و خجالتی و ضعیف...حالم از خودم به هم میخورد گاهی اوقات این خجالتی بودنم منو خیلی میترسوند مینا همیشه هوامو داشت ما صلا هیچیمون شبیه هم نیست ، خوب بخاطره اینکه ما
اصلا خواهر واقعی نیستیم...
من هیچی از گذشتم یادم نیست فقط میدونم اسمم میسوعه و الان 18 سالمه ، اونموقع 10 سالم بود که وقتی بیدار شدم دیدم تو بیمارستانم ، هیچی یادم نبود دکترا گفتن بخاطره شوکایی که بهم وارد شد و حافظم و از دست دادم ، ولی نمیدونم چه شوکایی ، خانواده مینا منو پیدا کرده بودن به فرزندی خودشون قبول کردن
چون هیچکس دنبالم نیومد!!
درسته هیچی از گذشتم نمیدونم اما خوشحالم که مینا رو دارم ، یه مامان و بابای مهربون که همیشه حمایتم میکنن ، انا خوب مینا دنیای منه ، خواهرم دوستم ، همه چیزم و من
خییلی عاشقشم...
.....
سونمی هی با چشماش تهدیدم میکرد ولی مینا
با نگاه خودش
خفش میکرد...
💜💕❤️
۲۱.۹k
۲۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.