پارت۵۵
#پارت۵۵
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
دیوونه ای نثارش کردموبه انگشترتودستم خیره شدم قشنگ بودولی هیچ ذوقی نداشتم براش
*یه هفته ازشب شیرینی خورن میگذشت فردای شیرینی خورن به اصرارخانوادهامون یه صیغه ی دوماهه کردیم تابرای عقدوعروسی اماده بشیم خودمم ازاینکه همچی انقدسریع پیش میرفت توبهت بودم
بااینکه الان زن ایمان حساب میشدم ولی نمیتونستم به اکتایو نبودنش فکرنکنم
همون شب شیرینی خورن بعدازرفتن نگاراینا مامان اعتراف کردکه بااکتای درتماس بوده وحالش خوبه حتی ازاسباب کشیش به خونه ی خودشم گفت
ومن ماتم برداکتای میخواست کلااز زندگیم بره
حتی دیگه حاضرنبود تواون خونه بمونه
چندروز طول کشیداتفاقای اخیروهضم کنم
مامان ازخواستگاریوصیغه شدنم باایمان چیزی به اکتای نگفته بود منم ازایمانونگارخواستم تاموقع ی عقدبهش چیزی نگن تاقاطی نکنه
البته شک داشتم هنوزم روم حساس باشه
امروز بامامان قراربودبریم تهران هم من به کارای عقب افتادم برسم هم مامان ترتیب خریدجهیزیه ولباس ایناروبده
*چندساعت بودکه توراه بودیم بالاخره رسیدیم ماشینوگوشه ای پارک کردموهمراه مامان پیاده شدیم
دروباکلیدبازکردمورفتیم تو
حیاط کلی کثیف شده بودوهمجاپرازبرگای خشک بود
جای خالی ماشین اکتای بیشترازهرچیزی حسابی توذوق میزد
رفتیم تو،،خونه بدترازحیاط بودانگارخاک مرده پاچیده بودن روش
هیچکدوم ازوسایلای اکتای توگوشه کنارخونه نبود
تردمیلش عکساش
هیچی بغض بدی توگلوم نشست سالهاکنارهم بودیم رشدکردنشودیدم موفقیتاشودیدم
عادت به نبودش نداشتم اگه مامان نبودیه ثانیه ام اینجانمیموندم به اجباربغضموقورت دادموشروع به تمیزکاری کردم
_ارمغان مادربسه خسته شدی بیایه چیزی بخوریم دیگه کاری نمونده یه حیاط مونده فقط که اونم خودم میشورم
کشوقوسی به بدنم دادم
_باشه
بعدازخودن املتی که مامان پخته بودرفتم تواتاقم سعی کردم فکرموبادوش گرفتن مشغول کنم
کارم که تموم شدزودلباس پوشیدم هنوز ساعت۲ظهرنشده بودپس مطب بازبود
(تواون ساختمون چندنفربه غیرازمن مطب داشتنو ساعت کاریمون از۸صبح تا۶بعدازظهربودوساعت۶ساختمون بسته میشد)
ازاتاق بیرون اومدم
_مامان من یه سرمیرم مطب کلی مریض دارم سحربالاهای هزاربارزنگ زدوازشاکی بودنه مریضاخبرداده
_باشه مادربرو خدابه همرات به اون شوهرتم یه زنگ بزن دل نگرون نمونه
کلافه چشمی گفتموازخونه زدم بیرون
توراه به ایمانم یه زنگ زدم وقتی شنیدبرگشتم تهران حسابی خوشحال شدوابرازدلتنگی کرد،کلاچندروزبودهموندیدیم چه زود دلش تنگ شد😐
رسیدم اول اونایی که دوهفته پیش وقت گرفته بودنو ویزیت کردم مابقیم موندن برای فرداوروزای دیگه
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
دیوونه ای نثارش کردموبه انگشترتودستم خیره شدم قشنگ بودولی هیچ ذوقی نداشتم براش
*یه هفته ازشب شیرینی خورن میگذشت فردای شیرینی خورن به اصرارخانوادهامون یه صیغه ی دوماهه کردیم تابرای عقدوعروسی اماده بشیم خودمم ازاینکه همچی انقدسریع پیش میرفت توبهت بودم
بااینکه الان زن ایمان حساب میشدم ولی نمیتونستم به اکتایو نبودنش فکرنکنم
همون شب شیرینی خورن بعدازرفتن نگاراینا مامان اعتراف کردکه بااکتای درتماس بوده وحالش خوبه حتی ازاسباب کشیش به خونه ی خودشم گفت
ومن ماتم برداکتای میخواست کلااز زندگیم بره
حتی دیگه حاضرنبود تواون خونه بمونه
چندروز طول کشیداتفاقای اخیروهضم کنم
مامان ازخواستگاریوصیغه شدنم باایمان چیزی به اکتای نگفته بود منم ازایمانونگارخواستم تاموقع ی عقدبهش چیزی نگن تاقاطی نکنه
البته شک داشتم هنوزم روم حساس باشه
امروز بامامان قراربودبریم تهران هم من به کارای عقب افتادم برسم هم مامان ترتیب خریدجهیزیه ولباس ایناروبده
*چندساعت بودکه توراه بودیم بالاخره رسیدیم ماشینوگوشه ای پارک کردموهمراه مامان پیاده شدیم
دروباکلیدبازکردمورفتیم تو
حیاط کلی کثیف شده بودوهمجاپرازبرگای خشک بود
جای خالی ماشین اکتای بیشترازهرچیزی حسابی توذوق میزد
رفتیم تو،،خونه بدترازحیاط بودانگارخاک مرده پاچیده بودن روش
هیچکدوم ازوسایلای اکتای توگوشه کنارخونه نبود
تردمیلش عکساش
هیچی بغض بدی توگلوم نشست سالهاکنارهم بودیم رشدکردنشودیدم موفقیتاشودیدم
عادت به نبودش نداشتم اگه مامان نبودیه ثانیه ام اینجانمیموندم به اجباربغضموقورت دادموشروع به تمیزکاری کردم
_ارمغان مادربسه خسته شدی بیایه چیزی بخوریم دیگه کاری نمونده یه حیاط مونده فقط که اونم خودم میشورم
کشوقوسی به بدنم دادم
_باشه
بعدازخودن املتی که مامان پخته بودرفتم تواتاقم سعی کردم فکرموبادوش گرفتن مشغول کنم
کارم که تموم شدزودلباس پوشیدم هنوز ساعت۲ظهرنشده بودپس مطب بازبود
(تواون ساختمون چندنفربه غیرازمن مطب داشتنو ساعت کاریمون از۸صبح تا۶بعدازظهربودوساعت۶ساختمون بسته میشد)
ازاتاق بیرون اومدم
_مامان من یه سرمیرم مطب کلی مریض دارم سحربالاهای هزاربارزنگ زدوازشاکی بودنه مریضاخبرداده
_باشه مادربرو خدابه همرات به اون شوهرتم یه زنگ بزن دل نگرون نمونه
کلافه چشمی گفتموازخونه زدم بیرون
توراه به ایمانم یه زنگ زدم وقتی شنیدبرگشتم تهران حسابی خوشحال شدوابرازدلتنگی کرد،کلاچندروزبودهموندیدیم چه زود دلش تنگ شد😐
رسیدم اول اونایی که دوهفته پیش وقت گرفته بودنو ویزیت کردم مابقیم موندن برای فرداوروزای دیگه
۲.۹k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.