پارت۵۳
#پارت۵۳
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_سلام خیلی خوش اومدین
مادرش باتحسین نگام کردوگفت
_سلام دخترم بیابشین عزیزم
پدرشم باگرمی جوابمودادودراخرنگاروایمان باهمون لبخندعمیقشون که دست کمی ازخنده نداشت جوابمودادن
به اصرارنگار رفتم کنارش نشستم ایمانم برای اینکه معذب نشیم رفت رومبل تکی که کنارمادربود نشست
اقای سمیعی تک سرفه ای کرد
_خب حالاکه دخترم ارمغانم اومدمیریم سراصل مطلب اقای اقبالی(بابامخاطبش بود)به خواست خداوسنت پیامبرمیخواییم دخترتونوبرای پسرم ایمان خواستگاری کنیم
یه لحظه یادفیلم ترکی هاافتادم شبیه اوناگفت درگوش نگارفکرموگفتم که زد زیرخنده وباارنج زدتوپهلوم
پچ پچ کرد
_ارغی یدیقه لال بگیرتاابرومون جلومادرت اینانرفته
*چیزی نگفتم که باباجدی جواب اقای سمیعی روداد
_من حرفی ندارم جووناهمودیدن پسندیدن اینجورکه ارمغان جان گفت چندساله بادخترخانمتون دوستن وخانوادتونومیشناسن والامنم ازخدامه دخترم باکسی ازدواج کنه که هم بهش علاقه داره هم اون شخص ادم خوبومحترمیه
زهراخانم(مامان نگار)بالبخندگفت
_پس مادهنمونوشیرین کنیم دیگه
مامانم درجواب لبخندش لبخندی زد معلوم بودخیلی از زهراخانم خوشش اومده
_بله ولی قبلش جوونابرن صحبت کنن بعد
باباهم حرف مامانو تاییدکرد کمی استرس داشتمویاداون شب لعنتی افتادم باباکه ترسوتوچشام دیدادامه داد
_ارمغان دخترم اقاایمانوبه حیاط راهنمایی کن
نفس راحتی کشیدمو جلوترازایمان به حیاط رفتم اونم دنبالم روانه شد
نشستم کنارحوض کوچیکمون اونم به تقلیدازمن بافاصله نشست کنارم
_واقعاخوشحالم که قبول کردین بیام خواستگاریتون
نگاهی بهش کردم چشاش ازخوشحالی برق میزد برعکس اون جاویداشغال نجابت ازش میبارید
لبخندکوچیکی زدم وبی توجه به دل اشوبم که همش اکتایوفریادمیزد،اروم گفتم
_اقاایمان من چندساله شمارومیشناسم و واقعیت قصدازدواج باهاتونونداشتم نه شما نه شخص دیگه ای ولی چون خانوادم اصراربه ازدواجم دارن خیلی فکرکردم وشماروانتخاب کردم چون هم بهتون شناخت دارم هم واستون احترام قائلم
لبخندی درجوابم زدوگفت
_حرفاتون میتین امااین وسط علاقه ام مهمه شمابهم علاقه ای ندارید؟
روراست جوابشودادم
_واقعیت علاقه ای نیست نمیگم بدم میادازتونوفلان نه اتفاقاخیلیم شخصیتتون روتحسین میکنم ولی ازتون خواهش میکنم اگه علاقه به ازدواج دارید بهم فرصت بدیدتابتونم دوستون داشته باشم میدونیدکه عشق تویه روزیادوروز شکل نمیگیرهه
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
_سلام خیلی خوش اومدین
مادرش باتحسین نگام کردوگفت
_سلام دخترم بیابشین عزیزم
پدرشم باگرمی جوابمودادودراخرنگاروایمان باهمون لبخندعمیقشون که دست کمی ازخنده نداشت جوابمودادن
به اصرارنگار رفتم کنارش نشستم ایمانم برای اینکه معذب نشیم رفت رومبل تکی که کنارمادربود نشست
اقای سمیعی تک سرفه ای کرد
_خب حالاکه دخترم ارمغانم اومدمیریم سراصل مطلب اقای اقبالی(بابامخاطبش بود)به خواست خداوسنت پیامبرمیخواییم دخترتونوبرای پسرم ایمان خواستگاری کنیم
یه لحظه یادفیلم ترکی هاافتادم شبیه اوناگفت درگوش نگارفکرموگفتم که زد زیرخنده وباارنج زدتوپهلوم
پچ پچ کرد
_ارغی یدیقه لال بگیرتاابرومون جلومادرت اینانرفته
*چیزی نگفتم که باباجدی جواب اقای سمیعی روداد
_من حرفی ندارم جووناهمودیدن پسندیدن اینجورکه ارمغان جان گفت چندساله بادخترخانمتون دوستن وخانوادتونومیشناسن والامنم ازخدامه دخترم باکسی ازدواج کنه که هم بهش علاقه داره هم اون شخص ادم خوبومحترمیه
زهراخانم(مامان نگار)بالبخندگفت
_پس مادهنمونوشیرین کنیم دیگه
مامانم درجواب لبخندش لبخندی زد معلوم بودخیلی از زهراخانم خوشش اومده
_بله ولی قبلش جوونابرن صحبت کنن بعد
باباهم حرف مامانو تاییدکرد کمی استرس داشتمویاداون شب لعنتی افتادم باباکه ترسوتوچشام دیدادامه داد
_ارمغان دخترم اقاایمانوبه حیاط راهنمایی کن
نفس راحتی کشیدمو جلوترازایمان به حیاط رفتم اونم دنبالم روانه شد
نشستم کنارحوض کوچیکمون اونم به تقلیدازمن بافاصله نشست کنارم
_واقعاخوشحالم که قبول کردین بیام خواستگاریتون
نگاهی بهش کردم چشاش ازخوشحالی برق میزد برعکس اون جاویداشغال نجابت ازش میبارید
لبخندکوچیکی زدم وبی توجه به دل اشوبم که همش اکتایوفریادمیزد،اروم گفتم
_اقاایمان من چندساله شمارومیشناسم و واقعیت قصدازدواج باهاتونونداشتم نه شما نه شخص دیگه ای ولی چون خانوادم اصراربه ازدواجم دارن خیلی فکرکردم وشماروانتخاب کردم چون هم بهتون شناخت دارم هم واستون احترام قائلم
لبخندی درجوابم زدوگفت
_حرفاتون میتین امااین وسط علاقه ام مهمه شمابهم علاقه ای ندارید؟
روراست جوابشودادم
_واقعیت علاقه ای نیست نمیگم بدم میادازتونوفلان نه اتفاقاخیلیم شخصیتتون روتحسین میکنم ولی ازتون خواهش میکنم اگه علاقه به ازدواج دارید بهم فرصت بدیدتابتونم دوستون داشته باشم میدونیدکه عشق تویه روزیادوروز شکل نمیگیرهه
۱.۱k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.