پارت۵۴
#پارت۵۴
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
نگاه کوتاهی بهم انداختوگفت
_بله زمان میبره تادونفرازته دل هموبخوان باگذروندن وقت وشناخت کامل همدیگه مطمعناعلاقه شکل میگیره واماگفتین نظرمن ،ارمغان خانم من واقعادوستون دارم ببخشیدانقدصریح حرفمومیزنم ولی من واقعابعدازدیدن شماکنار نگاردلموبهتون باختم هرکاریم کردم نتونستم کسیودوست داشته باشم واگه نمیخواستمتون پدرومادرمواز اون ور دنیانمیکشوندم اینجابرای خواستگاری میشه گفت ازاون شب که نگاربهم گفت شماقصدازدواج داریدازخوشحالی نه خواب داشتن نه خوراک،دائم برای امشب لحظه شماری میکردم
*یه لحظه ازخودم خجالت کشیدم اون این همه عاشقم بودومن ذره ای دوسش نداشتم فقط بخاطرخودموخواسته ی احمقانم دارم بازندگی اونم بازی میکنم ولی تمام تلاشمومیکنم تابتونم دوسش داشته باشم
خلاصه بعدازتموم شدن حرفامون رفتیم تو
همگی منتظرنگامون کردن
نگاهی به ایمان کردم تاخودش حرف بزنه نگاهموکه دید لبخندعمیقی زدو دستموبین دستش قفل کرد
ازتماس دستش لرزیدم ولی نمیخواستم پیش جمع گاف بدم پس لبخندمصنوعی زدم
که زهراخانم خندیدوبلندگفت
_مبارکهه
همگی دست زدنومامان شیرینی رو بین جمع چرخوندتاهمه دهنشونوشیرین کنن
نشستم پیش نگار،ایمان اینبارکنارم نشست
معذب بودم نگارفهمیدوچپ چپ ایمانونگاه کردو اروم باحرص گفت
_حالابزارمحرم شین بعدبچسب بهش بلندشوبرو اونور بشین
ایمان باخنده ابرویی براش بالاانداختودستشوروشونه ام انداخت که توخودم جمع شدم حس خیلی بدی داشتم ولی نمیتونستمم اعتراض کنم
روبه نگارگفت
_مال خودمه به توی عقب افتاده ام مربوط نیست
نگارباحرص دستشوازروشونه ام کنارزدوگفت
_کوفت زن ندیده ی بدبخت ازصدق سرمن الان اینجایی چقدتوقدرنشناسی چقدتوبیشعوری
ایمان چشمکی بهش زدوجوابشوندادنگارکه لجش گرفته بودجاشوبامن عوض کرد
مثل همیشه شروع کردن به جروبحث
نگاهم به جمع خوشحال چرخیدهیچکس براش نبودن اکتای مهم نبود قلبم ازغصه فشورده شد بمیرم براش
الان کجاس دارهه چیکارمیکنه دوباره اون صدای مزاحم درونم نهیب زد
الان حتماپیش یلداجونشه شایدم یکی بهترازیلدا،توغصه ی خودتوبخورلازم نکرده به فکراون باشی
اهی کشیدم،زهراخانم ازبابااجازه ای گرفتوازجاش بلندشد
به احترامش ازجام بلندشدم که ازتوجعبه ی شیکی یه حلقه ی تک نگین گرون قیمت دراوردودستم کرد
همگی دست زدن
_این نشون عروس گلم ایشالاواسه حلقه خودت انتخاب میکنی خوشگلم
تشکرزیرلبی کردم که نگارابرویی برام بالاانداخت
نشستم که اومدچسبیدبهموزیرگوشم گفت
_حال کردی من انتخاب کردماقربونم بری ارغی که همیشه خوش سلیقه ام
باخنده زدم توبازوش
_میمیری یه بارازخودت تعریف نکنی
خیلی جدی گفت
_باورکن میمیرم جون تو😆
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
نگاه کوتاهی بهم انداختوگفت
_بله زمان میبره تادونفرازته دل هموبخوان باگذروندن وقت وشناخت کامل همدیگه مطمعناعلاقه شکل میگیره واماگفتین نظرمن ،ارمغان خانم من واقعادوستون دارم ببخشیدانقدصریح حرفمومیزنم ولی من واقعابعدازدیدن شماکنار نگاردلموبهتون باختم هرکاریم کردم نتونستم کسیودوست داشته باشم واگه نمیخواستمتون پدرومادرمواز اون ور دنیانمیکشوندم اینجابرای خواستگاری میشه گفت ازاون شب که نگاربهم گفت شماقصدازدواج داریدازخوشحالی نه خواب داشتن نه خوراک،دائم برای امشب لحظه شماری میکردم
*یه لحظه ازخودم خجالت کشیدم اون این همه عاشقم بودومن ذره ای دوسش نداشتم فقط بخاطرخودموخواسته ی احمقانم دارم بازندگی اونم بازی میکنم ولی تمام تلاشمومیکنم تابتونم دوسش داشته باشم
خلاصه بعدازتموم شدن حرفامون رفتیم تو
همگی منتظرنگامون کردن
نگاهی به ایمان کردم تاخودش حرف بزنه نگاهموکه دید لبخندعمیقی زدو دستموبین دستش قفل کرد
ازتماس دستش لرزیدم ولی نمیخواستم پیش جمع گاف بدم پس لبخندمصنوعی زدم
که زهراخانم خندیدوبلندگفت
_مبارکهه
همگی دست زدنومامان شیرینی رو بین جمع چرخوندتاهمه دهنشونوشیرین کنن
نشستم پیش نگار،ایمان اینبارکنارم نشست
معذب بودم نگارفهمیدوچپ چپ ایمانونگاه کردو اروم باحرص گفت
_حالابزارمحرم شین بعدبچسب بهش بلندشوبرو اونور بشین
ایمان باخنده ابرویی براش بالاانداختودستشوروشونه ام انداخت که توخودم جمع شدم حس خیلی بدی داشتم ولی نمیتونستمم اعتراض کنم
روبه نگارگفت
_مال خودمه به توی عقب افتاده ام مربوط نیست
نگارباحرص دستشوازروشونه ام کنارزدوگفت
_کوفت زن ندیده ی بدبخت ازصدق سرمن الان اینجایی چقدتوقدرنشناسی چقدتوبیشعوری
ایمان چشمکی بهش زدوجوابشوندادنگارکه لجش گرفته بودجاشوبامن عوض کرد
مثل همیشه شروع کردن به جروبحث
نگاهم به جمع خوشحال چرخیدهیچکس براش نبودن اکتای مهم نبود قلبم ازغصه فشورده شد بمیرم براش
الان کجاس دارهه چیکارمیکنه دوباره اون صدای مزاحم درونم نهیب زد
الان حتماپیش یلداجونشه شایدم یکی بهترازیلدا،توغصه ی خودتوبخورلازم نکرده به فکراون باشی
اهی کشیدم،زهراخانم ازبابااجازه ای گرفتوازجاش بلندشد
به احترامش ازجام بلندشدم که ازتوجعبه ی شیکی یه حلقه ی تک نگین گرون قیمت دراوردودستم کرد
همگی دست زدن
_این نشون عروس گلم ایشالاواسه حلقه خودت انتخاب میکنی خوشگلم
تشکرزیرلبی کردم که نگارابرویی برام بالاانداخت
نشستم که اومدچسبیدبهموزیرگوشم گفت
_حال کردی من انتخاب کردماقربونم بری ارغی که همیشه خوش سلیقه ام
باخنده زدم توبازوش
_میمیری یه بارازخودت تعریف نکنی
خیلی جدی گفت
_باورکن میمیرم جون تو😆
۳.۲k
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.