پارت۵۶
#پارت۵۶
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
به معنای واقعی خسته شده بودم اون همه خونه کارکردم این همه ام اینجا دستی به گردنم کشیدموبعدازبرداشتن وسایلم ازاتاق اومدم بیرون سحرداشت وسایلشوجمع میکرد
بادیدنم لبخندی زد
_خسته نباشیدخانم دکتر
متقابلا لبخندزدم
_مرسی عزیزم توام خسته نباشی
نگاهش که به حلقه توی دستم افتاداول باشک بعدبالبخندبزرگی گفت
_نامزدکردین بسلامتی
سری تکون دادم که ادامه داد
_وای خیلی خوشحال شدم مبارک باشه شیرینی ماروکی میدین
_چه شیرینی دوس داری بگیرم
کمی فکرکردوگفت
_ترو تازه
_فردایه جعبه برات میگیرم
به دنباله ی حرفم ازساختمون زدم بیرون سوارماشین شدموراه خونه رودرپیش گرفتم
رسیدم ماشینوگوشه ای پارک کردموپیاده شدم
بازم حس دلتنگی اومدسراغم بایدهرچه سریع ترخونه روعوض میکردم وگرنه دیوونه میشدم
دروبازکردم همینکه داخل شدم باماشین اکتای روبه روشدم این کی خبردارشدکی اومد
دلهره هیجان شوق دلتنگی ترس همه به یکباره به قلبم حجوم اوردن باقدم های لرزون درخونه روبازکردموداخل شدم
صدای خنده ی مامانواکتای توخونه پیچیده بود
نفس عمیقی کشیدموجلورفتم
_سلام
هردوساکت شدنوبهم نگاه کردن
بادیدنش ضربان قلبم بالارفت وطبق معمول به نفس نفس افتادم سعی کردم درمقابل نگاه خونسردونافذش کم نیارم
نیم نگاهی بهم کردوجوابموداد
مامانم باخوش رویی گفت
_سلام دورت بگردم خسته نباشی برو لباساتوعوض کن بیا
سری تکون دادموتقریبا به سمت اتاقم دویدم که ازنگاه اکتای دورنموندوصدای پوزخندبلندشوشنیدم
تارفتم توتکیه دادم به درودستموروقلبم گذاشتم
اه لعنتی اروم بگیرهیچی نیست خب الان میرهه
کمی اروم شدم ولی دست خودم نبوداون شوقوهیجان ول کنم نبود لباساموبایه تیشرتوشلوارعوض کردم
مسخره بودپیشش شال سرکنم پس موهامو دم اسبی بستموبعدازشستن دستوصورتم برگشتم توهال
کنارمامان نشستم
اکتای مشغول چت کردن بوداینواز حرکات تندانگشتاش روصفحه ی گوشیش فهمیدم ناخداگاه اخم کردم هه اومده اینجا درحالی که هوشوحواسش پیش عشقشه
سعی کردم عادی باشم پس روبهش گفتم
_کی اومدی مامان بهت خبرداداومدیم تهران؟
فهمیدمخاطبم خودشه سرشوبلندکرد اون پوزخندش واقعارومخم بود
_نه،یه سری ازمدارکموجاگذاشته بودم اومدم دنبال اونا که دیدم مادر جون خونس دیگه نرفتم خواستم تااینجاس پیشش باشم
نیشخندی به دنباله ی حرفش زدوروشوبرگردوند میخواست بگه بخاطرمن نه بخاطرمامان مونده ههه چه خوش خیال بودم که فکرمیکردم بخاطرمن مونده تاالان
_خوبه مامانم خیلی نگرانت بود
مامان که شاهدمکالممون بود حرفموتاییدکرد
_مادر هممون نگرانت بودیم ارمغان که خوردوخوراک نداشتو....
باچشای گردشده به مامان نگاه کردموالکی سرفه کردم تاادامه نده
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
به معنای واقعی خسته شده بودم اون همه خونه کارکردم این همه ام اینجا دستی به گردنم کشیدموبعدازبرداشتن وسایلم ازاتاق اومدم بیرون سحرداشت وسایلشوجمع میکرد
بادیدنم لبخندی زد
_خسته نباشیدخانم دکتر
متقابلا لبخندزدم
_مرسی عزیزم توام خسته نباشی
نگاهش که به حلقه توی دستم افتاداول باشک بعدبالبخندبزرگی گفت
_نامزدکردین بسلامتی
سری تکون دادم که ادامه داد
_وای خیلی خوشحال شدم مبارک باشه شیرینی ماروکی میدین
_چه شیرینی دوس داری بگیرم
کمی فکرکردوگفت
_ترو تازه
_فردایه جعبه برات میگیرم
به دنباله ی حرفم ازساختمون زدم بیرون سوارماشین شدموراه خونه رودرپیش گرفتم
رسیدم ماشینوگوشه ای پارک کردموپیاده شدم
بازم حس دلتنگی اومدسراغم بایدهرچه سریع ترخونه روعوض میکردم وگرنه دیوونه میشدم
دروبازکردم همینکه داخل شدم باماشین اکتای روبه روشدم این کی خبردارشدکی اومد
دلهره هیجان شوق دلتنگی ترس همه به یکباره به قلبم حجوم اوردن باقدم های لرزون درخونه روبازکردموداخل شدم
صدای خنده ی مامانواکتای توخونه پیچیده بود
نفس عمیقی کشیدموجلورفتم
_سلام
هردوساکت شدنوبهم نگاه کردن
بادیدنش ضربان قلبم بالارفت وطبق معمول به نفس نفس افتادم سعی کردم درمقابل نگاه خونسردونافذش کم نیارم
نیم نگاهی بهم کردوجوابموداد
مامانم باخوش رویی گفت
_سلام دورت بگردم خسته نباشی برو لباساتوعوض کن بیا
سری تکون دادموتقریبا به سمت اتاقم دویدم که ازنگاه اکتای دورنموندوصدای پوزخندبلندشوشنیدم
تارفتم توتکیه دادم به درودستموروقلبم گذاشتم
اه لعنتی اروم بگیرهیچی نیست خب الان میرهه
کمی اروم شدم ولی دست خودم نبوداون شوقوهیجان ول کنم نبود لباساموبایه تیشرتوشلوارعوض کردم
مسخره بودپیشش شال سرکنم پس موهامو دم اسبی بستموبعدازشستن دستوصورتم برگشتم توهال
کنارمامان نشستم
اکتای مشغول چت کردن بوداینواز حرکات تندانگشتاش روصفحه ی گوشیش فهمیدم ناخداگاه اخم کردم هه اومده اینجا درحالی که هوشوحواسش پیش عشقشه
سعی کردم عادی باشم پس روبهش گفتم
_کی اومدی مامان بهت خبرداداومدیم تهران؟
فهمیدمخاطبم خودشه سرشوبلندکرد اون پوزخندش واقعارومخم بود
_نه،یه سری ازمدارکموجاگذاشته بودم اومدم دنبال اونا که دیدم مادر جون خونس دیگه نرفتم خواستم تااینجاس پیشش باشم
نیشخندی به دنباله ی حرفش زدوروشوبرگردوند میخواست بگه بخاطرمن نه بخاطرمامان مونده ههه چه خوش خیال بودم که فکرمیکردم بخاطرمن مونده تاالان
_خوبه مامانم خیلی نگرانت بود
مامان که شاهدمکالممون بود حرفموتاییدکرد
_مادر هممون نگرانت بودیم ارمغان که خوردوخوراک نداشتو....
باچشای گردشده به مامان نگاه کردموالکی سرفه کردم تاادامه نده
۸۷۳
۰۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.