★خون اشام جذاب من♡
★خون اشام جذاب من♡
✰𝑷𝑨𝑹𝑻 ❣︎ 1✰
ادامه پارت یک
ا.ت: تموم شد..خیلی تاثیر گذار بود خیلی تاثیر گذاشت روم(دست زد و ی لبخنده)
جیمین: خدایااا کمک گناه من چی بود این شد خواهرم که اینطوری با من حرف میزنه؟؟هاننن؟؟ گناه من چی بود؟؟
ا.ت: گناه تو خوشگلیته خوشگلی درد سر داره پیر رو....
جیمین: خدااایا منو هویج کن
ا.ت: امیننن
جیمین: من دارم با خدا حرف میزنم تو چرا جواب منو میدی؟؟
ا.ت:چون خدا گفته من جوابت روبدم مشکل داری بگو به خدا؟؟
جیمین: نه مشکلی ندارم بیا پایین صبحونه بخوریم
(از زبان راوی: بعد از بحثاشون امدن از اتاق بیرون و رفتن پایین که صبحونه اماده بود و شروع کردن خوردن صبحانه بعد ۱۰ دقیقه تموم شد و ا.ت خیلی خوابش میومد که قهوه اش رو خوردو شروع کردن به جمع کردن سفره)
ا.ت: جیمینساعت چنده
جیمین: ۸ صبحه
ا.ت: چیییییییییییییییییییی( باجیغ گفت )
ا.ت : من برم حاضر شم باییییی
ا.ت ویو
جمین تا گفت ساعت ۸ سریع رفتم تو اتاقم لباس فرم مدرسه ام رو پوشیدم که دیدم جیمین لباس فرمش رو پوشیده و داره میخنده اونم به من عصبانی شدم
ا.ت: چیه داری میخندی مگه من دلقکم هاننن؟؟(عصبانی و کمی بلند)
جیمین درحدال خندیدن: ا...خه...اخه ...درو..دروغ...گفتم چون ساعت.....۸ نیست...ساعت..۶:۲۵..هست
ا.ت ی نگاهی به ساعت بین اتاق خودش و جیمین نگا کرد و دنبال جیمین کرد
ا.ت: چی به من دروغ میگی وایسا ....الان می گیرمت
۵ دقیقه بعد
ا.ت: اخ نفسم...گرفت
جیمین: وای خدا..ببخشید ذروغ گفتم (با خنده)
ا.ت: بیا بریم مدرسه الان دیر میشه
جیمین باشه بریم
۳۰ دقیقه بعد رسیدن دبیرستان
پایان
✰𝑷𝑨𝑹𝑻 ❣︎ 1✰
ادامه پارت یک
ا.ت: تموم شد..خیلی تاثیر گذار بود خیلی تاثیر گذاشت روم(دست زد و ی لبخنده)
جیمین: خدایااا کمک گناه من چی بود این شد خواهرم که اینطوری با من حرف میزنه؟؟هاننن؟؟ گناه من چی بود؟؟
ا.ت: گناه تو خوشگلیته خوشگلی درد سر داره پیر رو....
جیمین: خدااایا منو هویج کن
ا.ت: امیننن
جیمین: من دارم با خدا حرف میزنم تو چرا جواب منو میدی؟؟
ا.ت:چون خدا گفته من جوابت روبدم مشکل داری بگو به خدا؟؟
جیمین: نه مشکلی ندارم بیا پایین صبحونه بخوریم
(از زبان راوی: بعد از بحثاشون امدن از اتاق بیرون و رفتن پایین که صبحونه اماده بود و شروع کردن خوردن صبحانه بعد ۱۰ دقیقه تموم شد و ا.ت خیلی خوابش میومد که قهوه اش رو خوردو شروع کردن به جمع کردن سفره)
ا.ت: جیمینساعت چنده
جیمین: ۸ صبحه
ا.ت: چیییییییییییییییییییی( باجیغ گفت )
ا.ت : من برم حاضر شم باییییی
ا.ت ویو
جمین تا گفت ساعت ۸ سریع رفتم تو اتاقم لباس فرم مدرسه ام رو پوشیدم که دیدم جیمین لباس فرمش رو پوشیده و داره میخنده اونم به من عصبانی شدم
ا.ت: چیه داری میخندی مگه من دلقکم هاننن؟؟(عصبانی و کمی بلند)
جیمین درحدال خندیدن: ا...خه...اخه ...درو..دروغ...گفتم چون ساعت.....۸ نیست...ساعت..۶:۲۵..هست
ا.ت ی نگاهی به ساعت بین اتاق خودش و جیمین نگا کرد و دنبال جیمین کرد
ا.ت: چی به من دروغ میگی وایسا ....الان می گیرمت
۵ دقیقه بعد
ا.ت: اخ نفسم...گرفت
جیمین: وای خدا..ببخشید ذروغ گفتم (با خنده)
ا.ت: بیا بریم مدرسه الان دیر میشه
جیمین باشه بریم
۳۰ دقیقه بعد رسیدن دبیرستان
پایان
۱.۱k
۰۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.