داستان کهن ملل سیندرلا اسوکته
#داستان_کهن_ملل_سیندرلا_اسوکته
ناگهان یک لنگه کفش از پایش داخل نهر آب افتادترمه بعد ازرسیدن به خانه لباس ها را در آورد و کفش و لباس ها را گوشه ای پنهان کرد . از آن طرف شاهزاده برای شکار از قصر خارج شددرمسیرشکارنهر ی قرار داشت اسب وقتی نهر آب را دید خود را عقب کشیدوشروع کردبه شیهه کشیدن .پس به همراهانش دستور دادتانگاه کنند که چرا اسب داخل آب نمی رود.شاهزداه به دقت داخل آب رانگاه کرددیدچیزی مثل نور خورشید برق می زنداز اسب پیاده شد داخل آب رفت و آنچه داخل آب بود ، برداشت متوجه شد لنگه کفش طلا کاری بسیار زیبایی است . لنگه کفش را نزد پدر برد و به او گفت پدر صاحب این کفش را برایم خواستگاری کن .
شاه به جارچی دستور داد تا جار بزند : فردا همه در خانه هایشان بمانند و کسی از خانه بیرون نرود چند ماموربا کفش وارد خانه ها شدند وشروع کردند به اندازه گرفتن لنگه کفش ، دختری که کفش به طور دقیق اندازه پایش باشدپیدا نشددر این مدت نا مادری فهمیده بودکه اگر لنگه کفش اندازه دخترش باشداوزن پسرپادشاه خواهد شداز این روی بهترین لباسها را به دخترش پوشاندوترمه را در تنور برد و روی تنور را هم با پوشاند .
وقتی مامورین داخل منزل آمدند و کفش را به پای دختر اندازه گرفتند . اندازه او نبو سوال کردند که دختر دیگری نیست ؟ او جواب داد که نه ! در همین وقت خروس خانه به طرف تنور دوید و گفت :( کو کو کو ترمه خوب داخل تنور ) زن با چوب خروس را فراری می داد اما خروس دست بر دار نبودمامورین به گفته زن اعتنایی نکردند و به طرف تنور رفتنداز روی تنور برداشتند . دیدند دخترکی مثل قرص ماه داخل تنور هست او را از تنور بیرون آوردند و کفش را اندازه گرفتند . دیدند اندازه است . سراغ لنگه دیگر رفتنددختر گفت همین جاست و اززیر خاکستر ها لنگه دیگر را با یک دست لباس فاخر به مامورین داد . مامورین بلافاصله لباسها را با لنگه کفش نزدپادشاه بردند پادشاه هم دستور داد هفت شبانه روز شهر را آیینه بندان کردند . و دختر را به عقد پسرش در آورد .
در یکی از روزها ، یاد دختر آمد که آن روز بی بی به او گفت هر موقع به مرادت رسیدی نذر بی بی سه شنبه را فراموش نکنی . بلافاصله از جایش بلند شد و چون زن پسر پادشاه بود نمی توانست شبانه بیرون برود و با تکدی چیزی بگیرد هر طاقچه را یک خانه فرض کرد و برای هر طاقچه مقداری از غلات داخل غربال ریخت و دیگ لتی را هم بار گذاشت .
ناگهان یک لنگه کفش از پایش داخل نهر آب افتادترمه بعد ازرسیدن به خانه لباس ها را در آورد و کفش و لباس ها را گوشه ای پنهان کرد . از آن طرف شاهزاده برای شکار از قصر خارج شددرمسیرشکارنهر ی قرار داشت اسب وقتی نهر آب را دید خود را عقب کشیدوشروع کردبه شیهه کشیدن .پس به همراهانش دستور دادتانگاه کنند که چرا اسب داخل آب نمی رود.شاهزداه به دقت داخل آب رانگاه کرددیدچیزی مثل نور خورشید برق می زنداز اسب پیاده شد داخل آب رفت و آنچه داخل آب بود ، برداشت متوجه شد لنگه کفش طلا کاری بسیار زیبایی است . لنگه کفش را نزد پدر برد و به او گفت پدر صاحب این کفش را برایم خواستگاری کن .
شاه به جارچی دستور داد تا جار بزند : فردا همه در خانه هایشان بمانند و کسی از خانه بیرون نرود چند ماموربا کفش وارد خانه ها شدند وشروع کردند به اندازه گرفتن لنگه کفش ، دختری که کفش به طور دقیق اندازه پایش باشدپیدا نشددر این مدت نا مادری فهمیده بودکه اگر لنگه کفش اندازه دخترش باشداوزن پسرپادشاه خواهد شداز این روی بهترین لباسها را به دخترش پوشاندوترمه را در تنور برد و روی تنور را هم با پوشاند .
وقتی مامورین داخل منزل آمدند و کفش را به پای دختر اندازه گرفتند . اندازه او نبو سوال کردند که دختر دیگری نیست ؟ او جواب داد که نه ! در همین وقت خروس خانه به طرف تنور دوید و گفت :( کو کو کو ترمه خوب داخل تنور ) زن با چوب خروس را فراری می داد اما خروس دست بر دار نبودمامورین به گفته زن اعتنایی نکردند و به طرف تنور رفتنداز روی تنور برداشتند . دیدند دخترکی مثل قرص ماه داخل تنور هست او را از تنور بیرون آوردند و کفش را اندازه گرفتند . دیدند اندازه است . سراغ لنگه دیگر رفتنددختر گفت همین جاست و اززیر خاکستر ها لنگه دیگر را با یک دست لباس فاخر به مامورین داد . مامورین بلافاصله لباسها را با لنگه کفش نزدپادشاه بردند پادشاه هم دستور داد هفت شبانه روز شهر را آیینه بندان کردند . و دختر را به عقد پسرش در آورد .
در یکی از روزها ، یاد دختر آمد که آن روز بی بی به او گفت هر موقع به مرادت رسیدی نذر بی بی سه شنبه را فراموش نکنی . بلافاصله از جایش بلند شد و چون زن پسر پادشاه بود نمی توانست شبانه بیرون برود و با تکدی چیزی بگیرد هر طاقچه را یک خانه فرض کرد و برای هر طاقچه مقداری از غلات داخل غربال ریخت و دیگ لتی را هم بار گذاشت .
۳.۳k
۲۱ بهمن ۱۴۰۰