ارباب من
ارباب من
پارت 15
یوری:
وسایلمو جمع کردم که آقای پارک صدام زد
آقای پارک: یوری بیا ارباب اومدن
یوری: اومدم
رفتم بیرون و با دیدن آقای جونگ یا همون جونگ سو ذهن من تعجب کردم یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود انگار اومده بود خواستگاری...بادیگاردا وسایلمو گذاشتن عقب و همراهیم کردن تا صندلی عقب ماشین بشینم وقتی نشستم سلام آروم و مختصری کردم
یوری: سلام
جونگ سو: سلام (سرد)
یوری:
خیلی سرد جواب داد ولی مهم نبود من اونجا قرار بود آشپز باشم و یه توجهش اصلا نیازی نداشتم وقتی نشستم از ماشین رفت پایین و یکم اون ور تر با آقای پارک شروع کرد حرف زدن آقای پارک موقع حرف زدن نیم نگاهی بهم انداخت جوری که انگار حرفشون راجب من بود هر چی بیشتر میخواستم گوش بدم صداشون نمیومد ولی عجیب بود اونا راجب چیه من حرف میردن؟ بعد از چند دقیقه جونگ سو نشست تو ماشین
جونگ سو: خب...همون جور که میدونی اشپز عمارتی...اگر چیزی نیاز داشتی یه خودم میگی
یوری: چشم
بعد از چند دقیقه رسیدیم به یه عمارت بزرگ و تو این چند دقیقه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
عمارت خیلی بزرگ بود مثل فیلما اومد پایین و چمدونمو داد دستم به سمت عمارت رفتیم دو تا خانم در عمارت رو باز کردن و به جونگ سو خوش آمد گفتن
جونگ سو: خب دنبالم بیا اتاقت طبقه بالاست
همراش رفتم طبقه بالا...اونجا 6 تا اتاق داشت سمت اولین اتاق رفت و درو باز کرد..
جونگ سو: اینجا اتاقته وسایلتو بزار...هرروز شام و ناهار با خودته امروز چون امروز تازه اومدی نمیخواد کاری کنی از فردا شروع کن
یوری: چشم
وارد اتاق شدم اتاق قشنگ و بزرگی بود وسایلمو جا دادم...خسته بودم شب قبلش دیر خوابیده بودم رفتم و یه دوش 5 مینی گرفتم لباسامو پوشیدم و موهامو خشک کردم روی تخت دراز کشیدم و گوشیمو در اووردم
هانا بهم پیام داده بود حالمو پرسیده بود و گفتم که اومدم عمارت...
وقتی تو گوشیم بودم اونقدر خستم بود که دیگه نفهمیدم چی شد و خوابم برد....
بخدا کلی امتحان داشتم
پارت 15
یوری:
وسایلمو جمع کردم که آقای پارک صدام زد
آقای پارک: یوری بیا ارباب اومدن
یوری: اومدم
رفتم بیرون و با دیدن آقای جونگ یا همون جونگ سو ذهن من تعجب کردم یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود انگار اومده بود خواستگاری...بادیگاردا وسایلمو گذاشتن عقب و همراهیم کردن تا صندلی عقب ماشین بشینم وقتی نشستم سلام آروم و مختصری کردم
یوری: سلام
جونگ سو: سلام (سرد)
یوری:
خیلی سرد جواب داد ولی مهم نبود من اونجا قرار بود آشپز باشم و یه توجهش اصلا نیازی نداشتم وقتی نشستم از ماشین رفت پایین و یکم اون ور تر با آقای پارک شروع کرد حرف زدن آقای پارک موقع حرف زدن نیم نگاهی بهم انداخت جوری که انگار حرفشون راجب من بود هر چی بیشتر میخواستم گوش بدم صداشون نمیومد ولی عجیب بود اونا راجب چیه من حرف میردن؟ بعد از چند دقیقه جونگ سو نشست تو ماشین
جونگ سو: خب...همون جور که میدونی اشپز عمارتی...اگر چیزی نیاز داشتی یه خودم میگی
یوری: چشم
بعد از چند دقیقه رسیدیم به یه عمارت بزرگ و تو این چند دقیقه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
عمارت خیلی بزرگ بود مثل فیلما اومد پایین و چمدونمو داد دستم به سمت عمارت رفتیم دو تا خانم در عمارت رو باز کردن و به جونگ سو خوش آمد گفتن
جونگ سو: خب دنبالم بیا اتاقت طبقه بالاست
همراش رفتم طبقه بالا...اونجا 6 تا اتاق داشت سمت اولین اتاق رفت و درو باز کرد..
جونگ سو: اینجا اتاقته وسایلتو بزار...هرروز شام و ناهار با خودته امروز چون امروز تازه اومدی نمیخواد کاری کنی از فردا شروع کن
یوری: چشم
وارد اتاق شدم اتاق قشنگ و بزرگی بود وسایلمو جا دادم...خسته بودم شب قبلش دیر خوابیده بودم رفتم و یه دوش 5 مینی گرفتم لباسامو پوشیدم و موهامو خشک کردم روی تخت دراز کشیدم و گوشیمو در اووردم
هانا بهم پیام داده بود حالمو پرسیده بود و گفتم که اومدم عمارت...
وقتی تو گوشیم بودم اونقدر خستم بود که دیگه نفهمیدم چی شد و خوابم برد....
بخدا کلی امتحان داشتم
۱.۹k
۱۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.