گمشده در قلبم
گمشده در قلبم
پارت۱۸
وقتی بیدار شدم یه پتو روی پشتم بود.حتما مامان انداخته روم.
نگاهم به ساعت افتاد«۱۶:۳۳دقیقه»
پتو رو انداختم روی تخت و رفتم آشپزخانه.مامان نبود.یه یادداشت به در یخچال وصل بود:دایان من رفتم با دوستم بیرون.وقتی بیدار شدی غذات تو یخچاله گرم کن بخور.من ساعت۶میام.
یخچال رو باز کردم که دیدم نودل کاری درست کرده.گرمش کردم و خوردم.تا ساعت ۶ فیلم دیدم باقی روزم رو هم طبق معمول گذروندم.
فردا بعد مدرسه
از دید کیوکا
_بیا قول میدم زود برگردی.
+هوففف باشه
پریدم بالا.اخه موفق شده بودم.دستشو گرفتم و تند دوییدیم تا خونه.درو باز کردم و رفتیم بالا.در واحدمون رو زدم.
مامان:کیه؟
_منم!
در باز شد:سلام خوبین؟بیاین تو بچها!
دوتامون:سلام.
مویچیرو گفت:خیلی ممنون باید زود برگردم خونه.
مامان:باشه.میکو،ایشون همون دوستته که گفتی؟
_اره
مامان:امروز میخواین باهم برین بیرون؟
مویچیرو با تواضع گفت:بله اگه شما اجازه بدین.
مامان:ساعت چند؟
به هم نگاه کردیم.گفتم:ساعت شش خوبه؟
بعد از مکث کوتاهی جواب داد:آره خوبه.
مامان انگار چیزی یاد اومده گفت:راستی!اسمت رو نپرسیدم.
_اینوهارا دایان هستم.
مامان:خوشبختم ولی میکو که گفت...
مویچیرو حرفشو قطع کرد:آره آره درست گفته.فقط ازتون خواهش میکنم اینو به هیچکس،هیچکس نگین.میتونه برامون بد دردسری درست کنه!
مامان:حله به کسی چیزی نمیگم.
مویچیرو خم شد و تشکر کرد.
نگاهی به ساعتش مچیش کرد:ببخشید من دیگه باید برم دیر میشه.
+باشه
مامان:به سلامت
مویچیرو درحالی که از پله ها پایین میرفت دست تکون داد:خدافظ خانوم هایاسه،خدافظ میکو
من و مامان:خدافظ
پارت۱۸
وقتی بیدار شدم یه پتو روی پشتم بود.حتما مامان انداخته روم.
نگاهم به ساعت افتاد«۱۶:۳۳دقیقه»
پتو رو انداختم روی تخت و رفتم آشپزخانه.مامان نبود.یه یادداشت به در یخچال وصل بود:دایان من رفتم با دوستم بیرون.وقتی بیدار شدی غذات تو یخچاله گرم کن بخور.من ساعت۶میام.
یخچال رو باز کردم که دیدم نودل کاری درست کرده.گرمش کردم و خوردم.تا ساعت ۶ فیلم دیدم باقی روزم رو هم طبق معمول گذروندم.
فردا بعد مدرسه
از دید کیوکا
_بیا قول میدم زود برگردی.
+هوففف باشه
پریدم بالا.اخه موفق شده بودم.دستشو گرفتم و تند دوییدیم تا خونه.درو باز کردم و رفتیم بالا.در واحدمون رو زدم.
مامان:کیه؟
_منم!
در باز شد:سلام خوبین؟بیاین تو بچها!
دوتامون:سلام.
مویچیرو گفت:خیلی ممنون باید زود برگردم خونه.
مامان:باشه.میکو،ایشون همون دوستته که گفتی؟
_اره
مامان:امروز میخواین باهم برین بیرون؟
مویچیرو با تواضع گفت:بله اگه شما اجازه بدین.
مامان:ساعت چند؟
به هم نگاه کردیم.گفتم:ساعت شش خوبه؟
بعد از مکث کوتاهی جواب داد:آره خوبه.
مامان انگار چیزی یاد اومده گفت:راستی!اسمت رو نپرسیدم.
_اینوهارا دایان هستم.
مامان:خوشبختم ولی میکو که گفت...
مویچیرو حرفشو قطع کرد:آره آره درست گفته.فقط ازتون خواهش میکنم اینو به هیچکس،هیچکس نگین.میتونه برامون بد دردسری درست کنه!
مامان:حله به کسی چیزی نمیگم.
مویچیرو خم شد و تشکر کرد.
نگاهی به ساعتش مچیش کرد:ببخشید من دیگه باید برم دیر میشه.
+باشه
مامان:به سلامت
مویچیرو درحالی که از پله ها پایین میرفت دست تکون داد:خدافظ خانوم هایاسه،خدافظ میکو
من و مامان:خدافظ
۹۱۲
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.