گمشده در قلبم
گمشده در قلبم
پارت۱۶
رسیدم خونه و ازش خداحافظی کردم
_سلااام مامانیی
مامان:سلام میکو خانوم خسته نباشی
_سلامت باشییی
_ماماااان؟
مامان:بله؟
_فردا بعد مدرسه یا شایدم عصر میخوام با دوستم برم بیرون،میشه؟
مامان:دوستت کیه؟
_دوستمه دیگه!
مامان:خب نه،دختره؟
_خب نه.ولی مامان ببین!این قضیه یه جریان دور و درازی داره!
مامان حق به جانب گفت:چه جریانی؟
میدونستم قراره طول بکشه:مامان طول میکشه برم لباسامو عوض کنم بعد بیام بگم.
بابا خونه نبود.ب عد از عوض کردن لباسام،اومدم تو آشپزخانه و روی صندلی نشستم:خب مامان.....من...چجوری بگم آخه...اعتقاد داری که آدما بعد از مرگشون به یه زندگی جدید میرن؟
مامان:نمیدونم،خب؟چه ربطی داره؟
_خب من یه زندگی دیگه هم داشتم و این زندگی که توش بعنوان میکو زندگی میکنم،زندگی دوممه.
جوری برگشت سمتم که حس کردم گردنش رگ به رگ شد:چیییییی؟!
ادامه دادم:آره خب.زندگی قبلیمو هم یادم میاد.
چشمای مامان از چهارتا به هشت تا رسید:تعریف کن ببینم!
_من تو زندگی قبلیم تو دوران تایشو بودم.بعد اونموقع هم شیاطینی بودن که آدمخوار بودن منم شیطان کش بودم جزو رده بالاهای ارتش شیطان کش ها.یه پسری بود اسمش مویچیرو بود.اونجا جفتمون۱۴سالمون بود بعد داشتیم با یکی از رده بالا ها باهم می جنگیدیم که مویچیرو مجروح شد و من اون شیطانه رو کشتم بعدش رفتم پیش مویچیرو و بهم گفت که با اتفاقات پیش اومده،فرصت نشده بهم بگه که دوسم داشته
سرخ شدم ولی ادامه دادم:بعدش به هم قول دادیم که تو زندگی بعدیمون دنبال هم بگردیم.اول سال من اتفاقی پیداش کردم اونم مثل من، موهاشو رنگ کرده بود که راحتتر پیداش کنم.
مامان درمونده گفت:خب من الان چی بگم نزدیک سی سال سِنته!
_نمیخواد چیزی بگی فقط حالا که ماجرا رو میدونی به کسی نگو و اینکه بدون ما خیلی وقته همو میشناسیم.باید بهش اعتماد کنی.
مامان:فردا بعد مدرست اگه خونشون همین نزدیکاس بیار ببینمش.
_باش
بعد از خوردن ناهارم،رفتم سر گوشیم و کل موضوع رو به مویچیرو گفتم که دعوام کرد:چرا گفتییییییی؟!؟!اگه به کسی بگه چییییییییی؟!
با تاسف نوشتم:مثلا ۱۴سال باهاش تو یه خونه بودم،یعنی نشناختمش؟!رازداره.
پارت۱۶
رسیدم خونه و ازش خداحافظی کردم
_سلااام مامانیی
مامان:سلام میکو خانوم خسته نباشی
_سلامت باشییی
_ماماااان؟
مامان:بله؟
_فردا بعد مدرسه یا شایدم عصر میخوام با دوستم برم بیرون،میشه؟
مامان:دوستت کیه؟
_دوستمه دیگه!
مامان:خب نه،دختره؟
_خب نه.ولی مامان ببین!این قضیه یه جریان دور و درازی داره!
مامان حق به جانب گفت:چه جریانی؟
میدونستم قراره طول بکشه:مامان طول میکشه برم لباسامو عوض کنم بعد بیام بگم.
بابا خونه نبود.ب عد از عوض کردن لباسام،اومدم تو آشپزخانه و روی صندلی نشستم:خب مامان.....من...چجوری بگم آخه...اعتقاد داری که آدما بعد از مرگشون به یه زندگی جدید میرن؟
مامان:نمیدونم،خب؟چه ربطی داره؟
_خب من یه زندگی دیگه هم داشتم و این زندگی که توش بعنوان میکو زندگی میکنم،زندگی دوممه.
جوری برگشت سمتم که حس کردم گردنش رگ به رگ شد:چیییییی؟!
ادامه دادم:آره خب.زندگی قبلیمو هم یادم میاد.
چشمای مامان از چهارتا به هشت تا رسید:تعریف کن ببینم!
_من تو زندگی قبلیم تو دوران تایشو بودم.بعد اونموقع هم شیاطینی بودن که آدمخوار بودن منم شیطان کش بودم جزو رده بالاهای ارتش شیطان کش ها.یه پسری بود اسمش مویچیرو بود.اونجا جفتمون۱۴سالمون بود بعد داشتیم با یکی از رده بالا ها باهم می جنگیدیم که مویچیرو مجروح شد و من اون شیطانه رو کشتم بعدش رفتم پیش مویچیرو و بهم گفت که با اتفاقات پیش اومده،فرصت نشده بهم بگه که دوسم داشته
سرخ شدم ولی ادامه دادم:بعدش به هم قول دادیم که تو زندگی بعدیمون دنبال هم بگردیم.اول سال من اتفاقی پیداش کردم اونم مثل من، موهاشو رنگ کرده بود که راحتتر پیداش کنم.
مامان درمونده گفت:خب من الان چی بگم نزدیک سی سال سِنته!
_نمیخواد چیزی بگی فقط حالا که ماجرا رو میدونی به کسی نگو و اینکه بدون ما خیلی وقته همو میشناسیم.باید بهش اعتماد کنی.
مامان:فردا بعد مدرست اگه خونشون همین نزدیکاس بیار ببینمش.
_باش
بعد از خوردن ناهارم،رفتم سر گوشیم و کل موضوع رو به مویچیرو گفتم که دعوام کرد:چرا گفتییییییی؟!؟!اگه به کسی بگه چییییییییی؟!
با تاسف نوشتم:مثلا ۱۴سال باهاش تو یه خونه بودم،یعنی نشناختمش؟!رازداره.
۱.۳k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.