بعد چند وقت تو خیابون دیدمش

بعد چند وقت تو خیابون دیدمش
یکم بدون اینکه بفهمه دنبالش کردم
دیدم رفت تو آلاچیق پارک نشست
خیلی دلم ترسیده بود
پیش خودم گفتم : حتما با کسی دوست شده،منتظره که اون بیاد....
هی خودخوری میکردم و از دور داشتم نگاش میکردم و استرس داشتم...
تا اینکه دیدم یکی از دوستاش اومد پیشش
خیالم راحت شد
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خدایا شکرت...
پاستیل خیلی دوست داست
یعنی صبح تا شب بهش غذا نمیدادی عوضش پاستیل میدادی قبول میکرد..
سری رفتم سر کوچه یه مغازه بود فقط پاستیل داشت
گفتم واسش پاستیل بگیرم،حالا آشتی ام نکرد عیب نداره،لااقل صبر میکنم تا دوستش رفت برم یه چند دقیقه باهاش صحبت کنم شاید راضی شد و پاستیلم میخوریم...
پاکت رو برداشتم و از هر نوع پاستیلی دو تا برداشتم یکی واسه خودم و یکی واسه اون
از مغازه اومدم بیرون و دوئیدم سمت پارک
سرم رو بالا گرفتم
دیدم تو آلاچیق یه مرد کنارش نشسته و بغلش کرده...
زانوهام سست شد
چشمام سیاهی رفت
نشستم زمین
پاکت پاستیل رو باز کردم
یه پاستیل دراوردم و گفتم یکی واسه عشقم
یه پاستیل دیگه دراوردم و گفتم یکی واسه عشقش...
یکی واسه عشقم...
یکی واسه عشقش.....
یکی واسه عشقم...
یکی..
یکی واسه...
عشقش...

#امیرعلی_اسدی
✅ @amiraliasadi2368 ✅