CHERRY BLOSSOM
CHERRY BLOSSOM
Part 3۲
صبح یه نور کمرنگ از پنجره افتاد تو اتاق
رز چشمهاش رو به زور باز کرد...
یه ثانیه طول کشید تا یادش بیاد دیشب چی شده
صدای نفسآرومِ هیونجین که کنار کاناپه خوابش برده بود، باعث شد سریع بشینه
هیونجین روی زمین کنار کاناپه خوابیده بود
موهاش هنوز یکم خیس مونده بود...
چهرهاش خسته...ولی آروم بود
رز دستش رو گذاشت رو پیشونیش
×خدایا...دیشب چی بود آخه....
همهی حرفهای هیونجین دوباره ریختن تو سرش
"اون لایق تو نیست."
"من همیشه حواسم بهت بوده."
"تو نباید با اون درگیر بشی."
"نذار از دستت بدم..."
رز نفسش رو محکم بیرون داد
×من چرا گیر این دوتا افتادم اصلاً؟
اصلاً چرا من؟!
یه صدای خیلی خفه اومد:
هیونجین:رز....؟
رز سریع برگشت
هیونجین چشمهاشو نیمهباز کرده بود و سعی میکرد بشینه اما هنوز منگ بود
×آروم، آروم....تکون نخور
هیونجبن پیشونیش رو مالید.
هیونجین: سرم...داره منفجر میشه...
دیش.....یهو ساکت شدو نگاهش رفت روی رز
چیزی تو صورتش مثل "ترس از اینکه دیشب حرف اضافه زده باشه" برق زد
هیونجین:من....چیزی گفتم؟
رز یکم تو صورتش نگاه کرد....
×آره
هیونجین به سختی بزاقشو قورت داد
ذهنش برای چند لحظه دوید دنبال چیزی که یادش بیاد...ولی معلوم بود نصف حرفا یادشه، نصفش نیست
هیونجین: بهت....بیاحترامی نکردم؟
کاری نکردم اذیتت کنه؟
رز سرشو به نشونه منفی تکون داد
×نه...فقط...خیلی حرفای ناگفته زدی
هیونجین لبشو گاز گرفت...چشماش رفت پایین
هیونجین: رز...
اگه هرچی گفتم ناراحتت کرده...ببخشید
من دیشب...یه وضعی بودم...
رز نگاهش کرد
توی صورتش یه چیزی بود...
یه صداقت خام...
یه آسیبپذیری که هیچ شباهتی به هیونجینِ همیشه خونسرد نداشت
×هیونجین....فقط یه چیز برام مهمه:
اینکه...حرفایی که زدی واقعاً واقعیت داشتن؟یا فقط اثرات الکل بود؟
هیونجین خشکش زد یکم مکث کرد
نگاهش آروم، بدون فرار، رفت تو چشمهای رز
هیونجین:همهش......حقیقت بود یکی از یکی واقعیتر
رز دلش ریخت
یه چیزی تو شکمش جمع شد
ترس یا اضطراب یا....یه چیزی بین این دو تا
×و درباره سونگمین چی؟ اونا رو هم...واقعاً مطمئنی؟
هیونجین یک لحظه چشمهاشو بست انگار از فکر کردن بهش حرصش میگرفت
هیونجین: آره ولی نمیخوام تو از من قبولش کنی...از خودش بپرس
بذار خودش بگه....
رز دستهاشو بهم قفل کرد
×اگه....اگه حرفهات درست نباشه چی؟
هیونجین: ولی اگه درست باشه...تو نباید کنار اون بمونی
رز حرفی نداشت بزنه چیزی بین حلقش و قلبش گیر کرده بود
تو همین سکوت
گوشی رز یهو روی میز لرزید
سونگمین بود....رز با تردید گوشی رو دم گوشش گرفت
_صبح بخیر....میشه ببینمت؟
×چیزی شده؟
_کار مهمی باهات دارم
هیونجین نگاهش کرد چشماش یه لحظه تاریک شد
رز قلبش درد گرفت نمیدونست اصلاً برای چی گیر یه مثلث عشقی اینقدر سنگین افتاده
فقط یه حسی بهش میگفت چیزی قرار نیست خوب تموم بشه.....
ادامه دارد 🍒......
Part 3۲
صبح یه نور کمرنگ از پنجره افتاد تو اتاق
رز چشمهاش رو به زور باز کرد...
یه ثانیه طول کشید تا یادش بیاد دیشب چی شده
صدای نفسآرومِ هیونجین که کنار کاناپه خوابش برده بود، باعث شد سریع بشینه
هیونجین روی زمین کنار کاناپه خوابیده بود
موهاش هنوز یکم خیس مونده بود...
چهرهاش خسته...ولی آروم بود
رز دستش رو گذاشت رو پیشونیش
×خدایا...دیشب چی بود آخه....
همهی حرفهای هیونجین دوباره ریختن تو سرش
"اون لایق تو نیست."
"من همیشه حواسم بهت بوده."
"تو نباید با اون درگیر بشی."
"نذار از دستت بدم..."
رز نفسش رو محکم بیرون داد
×من چرا گیر این دوتا افتادم اصلاً؟
اصلاً چرا من؟!
یه صدای خیلی خفه اومد:
هیونجین:رز....؟
رز سریع برگشت
هیونجین چشمهاشو نیمهباز کرده بود و سعی میکرد بشینه اما هنوز منگ بود
×آروم، آروم....تکون نخور
هیونجبن پیشونیش رو مالید.
هیونجین: سرم...داره منفجر میشه...
دیش.....یهو ساکت شدو نگاهش رفت روی رز
چیزی تو صورتش مثل "ترس از اینکه دیشب حرف اضافه زده باشه" برق زد
هیونجین:من....چیزی گفتم؟
رز یکم تو صورتش نگاه کرد....
×آره
هیونجین به سختی بزاقشو قورت داد
ذهنش برای چند لحظه دوید دنبال چیزی که یادش بیاد...ولی معلوم بود نصف حرفا یادشه، نصفش نیست
هیونجین: بهت....بیاحترامی نکردم؟
کاری نکردم اذیتت کنه؟
رز سرشو به نشونه منفی تکون داد
×نه...فقط...خیلی حرفای ناگفته زدی
هیونجین لبشو گاز گرفت...چشماش رفت پایین
هیونجین: رز...
اگه هرچی گفتم ناراحتت کرده...ببخشید
من دیشب...یه وضعی بودم...
رز نگاهش کرد
توی صورتش یه چیزی بود...
یه صداقت خام...
یه آسیبپذیری که هیچ شباهتی به هیونجینِ همیشه خونسرد نداشت
×هیونجین....فقط یه چیز برام مهمه:
اینکه...حرفایی که زدی واقعاً واقعیت داشتن؟یا فقط اثرات الکل بود؟
هیونجین خشکش زد یکم مکث کرد
نگاهش آروم، بدون فرار، رفت تو چشمهای رز
هیونجین:همهش......حقیقت بود یکی از یکی واقعیتر
رز دلش ریخت
یه چیزی تو شکمش جمع شد
ترس یا اضطراب یا....یه چیزی بین این دو تا
×و درباره سونگمین چی؟ اونا رو هم...واقعاً مطمئنی؟
هیونجین یک لحظه چشمهاشو بست انگار از فکر کردن بهش حرصش میگرفت
هیونجین: آره ولی نمیخوام تو از من قبولش کنی...از خودش بپرس
بذار خودش بگه....
رز دستهاشو بهم قفل کرد
×اگه....اگه حرفهات درست نباشه چی؟
هیونجین: ولی اگه درست باشه...تو نباید کنار اون بمونی
رز حرفی نداشت بزنه چیزی بین حلقش و قلبش گیر کرده بود
تو همین سکوت
گوشی رز یهو روی میز لرزید
سونگمین بود....رز با تردید گوشی رو دم گوشش گرفت
_صبح بخیر....میشه ببینمت؟
×چیزی شده؟
_کار مهمی باهات دارم
هیونجین نگاهش کرد چشماش یه لحظه تاریک شد
رز قلبش درد گرفت نمیدونست اصلاً برای چی گیر یه مثلث عشقی اینقدر سنگین افتاده
فقط یه حسی بهش میگفت چیزی قرار نیست خوب تموم بشه.....
ادامه دارد 🍒......
- ۷.۳k
- ۰۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط