درد خاطرات...
دکتر میگه باید خاطراتت رو دور بریزی...
میگه هم زدن و یادآوری خاطرات منو خیلی زود از پا میندازه...
میگه گریه کن...
گریه نکنی دق میکنی...
میگه تب این چند روزت عصبیه...
میگم چیکار کنم خانوم دکتر؟
گریه میکنم چشمام درد میگیره و پف میکنه و لو میده
بغض میکنم قلبم درد میگیره...
یه دارویی نداری منو بخوابونه؟
یه دارو نداری زمان رو برگردونه عقب؟
من حالم بده
خیلی بد...
چرا من باید اینقدر زود باور میکردم؟
میگه هم زدن و یادآوری خاطرات منو خیلی زود از پا میندازه...
میگه گریه کن...
گریه نکنی دق میکنی...
میگه تب این چند روزت عصبیه...
میگم چیکار کنم خانوم دکتر؟
گریه میکنم چشمام درد میگیره و پف میکنه و لو میده
بغض میکنم قلبم درد میگیره...
یه دارویی نداری منو بخوابونه؟
یه دارو نداری زمان رو برگردونه عقب؟
من حالم بده
خیلی بد...
چرا من باید اینقدر زود باور میکردم؟
۱۰.۴k
۱۲ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.