عنوان بازگشت به میز مافیا

---

📜 عنوان: بازگشت به میز مافیا

یک ماه بعد…

ات کاملاً سرحال بود. دیگر اثری از بیماری دیده نمی‌شد، درست مثل گذشته در خانه پرسه می‌زد و به یونا می‌خندید.
یونا هم دوباره همان دختر لوس و شیرین مادرش شده بود؛ هر روز لباس صورتی یا سفید می‌پوشید، موهای کوتاه و چتری‌اش را جلوی آینه مرتب می‌کرد و با ذوق به مادرش نشان می‌داد.

اما تهیونگ؟ او دوباره برگشته بود.

سیگار دوباره بین انگشتانش جا باز کرده بود. دود آرام از لب‌هایش بیرون می‌آمد و در تاریکی دفترش محو می‌شد.
جلسه‌های مافیا سخت‌تر از همیشه بودند. رقبا بوی ضعف را از کیلومترها دورتر حس می‌کردند؛ و حالا برگشت تهیونگ یعنی میدان جنگ دوباره روشن شده است.

آن روز جلسه بزرگی با تمام خانواده‌های مافیا در سالن مخصوص برگزار شد. یون کنار پدرش، با کت مشکی ساده و کراوات باریک نشسته بود. آرام و ساکت، اما نگاهش مثل فولاد برق می‌زد.

🔻 مافیا مکزیکی:
نامش آلخاندرو رامیرس بود. مردی حدوداً پنجاه ساله با موهای پرپشت جوگندمی، سبیل باریک و کت چرم مشکی. روی گردنش خالکوبی مار پیچ خورده‌ای دیده می‌شد و انگشتانش پر از انگشترهای زمرد و یاقوت بود.
او با لهجه‌ی سنگین مکزیکی به تهیونگ گفت:
— «کابوس… همه می‌دونن تو وقتی سرِ خانواده‌ت باشه، نمی‌تونی درست تصمیم بگیری. تو فقط یه پدر عاشقی. کسی که مشغول زنش و بچه‌هاشه، نمی‌تونه رتبه‌ی اول مافیا رو نگه داره.»

سکوت سنگینی سالن را گرفت. نگاه‌ها به تهیونگ دوخته شد.

تهیونگ سیگارش را آرام خاموش کرد. اما قبل از اینکه دهان باز کند، یون بلند شد.

پسر چهارده‌ساله‌ای که قامتش کشیده‌تر از سنش به نظر می‌رسید، دکمه‌ی کت مشکی‌اش را بست، جلو رفت و مستقیم به آلخاندرو نگاه کرد.
با صدایی محکم اما محترمانه گفت:
— «شاید پدرم خانواده‌شو دوست داشته باشه، اما همین عشق باعث می‌شه برای حفاظت از اون‌ها، قوی‌تر از هر کسی بجنگه. چیزی که شما هیچ‌وقت نداشتید… خانواده. شاید پول و اسلحه داشته باشید، اما من مطمئنم هیچ‌کس حاضر نیست برای شما جون بده. برای پدرم؟ همه حاضرن. چون اون فقط رئیس نیست… پدر ماست.»

صدای زمزمه در سالن پیچید. حتی رقبای قدیمی هم نگاهشان تغییر کرد.
آلخاندرو لحظه‌ای سکوت کرد، لبخند کجی زد و با تمسخر گفت:
— «پسر خوبی بار آوردی، تهیونگ. باید حواست باشه یه روز جای تو رو نگیره.»

تهیونگ بدون اینکه نگاهش را از یون بردارد، آرام جواب داد:
— «این دقیقاً همون چیزیه که می‌خوام.»

سالن دوباره در سکوت فرو رفت… و یون در کنار پدرش نشست. نگاهش به اطراف پر از اعتماد به نفس بود؛ درست مثل سایه‌ای از خود تهیونگ در سال‌های جوانی
دیدگاه ها (۱۰)

سال‌ها گذشت. خون، خیانت، بیماری، و زخم‌های گذشته بالاخره عقب...

من قربون همه تون برم 💋🥹

📜 عنوان: بازگشتبعد از هفت روز ماندن در آزمایشگاه، بالاخره دک...

---📜 عنوان: هفت روز سکوتوقتی سوزن از بازوی ات بیرون کشیده شد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط