عنوان بازگشت

📜 عنوان: بازگشت

بعد از هفت روز ماندن در آزمایشگاه، بالاخره دکترها با ناباوری گفتند:
— «می‌تونه برگرده خونه… ولی هنوز باید تحت مراقبت باشه.»

وقتی ات قدم‌های آرام و ضعیفش رو به سمت در ورودی خونه برداشت، همه جمع شده بودند؛
یون، یونا، خدمتکارها… حتی محافظ‌ها.

یونا با جیغ بلند: «مامان!»
به سمتش دوید و محکم بغلش کرد، انگار می‌ترسید اگر ولش کنه دوباره ناپدید بشه.
یون اول فقط نگاهش کرد؛ نگاه سنگین و جدی‌ای که از پدرش به ارث برده بود. اما چشم‌هایش خیس شد و آهسته گفت:
— «مامان… خوش اومدی.»

خانه پر از گل و نور شد. خدمتکارها کیک آورده بودند، یونا دور ات می‌چرخید، یون لبخند کوچکی روی لب داشت.
همه جشن کوچکی گرفتند، اما تهیونگ؟

او کنار ایستاده بود. نگاهش فقط روی صورت رنگ‌پریده ات قفل شده بود.
دستش روی لیوان ویسکی یخ‌زده ماند اما حتی یک قطره هم ننوشید.
هر خنده‌ای که از بقیه می‌شنید، در دلش مثل خنجری می‌نشست.
«اگر دوباره حالش بد بشه؟ اگر این شادی فقط یک آرامش موقت باشه؟»

اما روزها گذشت… هفته‌ها گذشت.

یک ماه بعد، صدای خنده‌های ات دوباره در خانه پیچید.
دیگر سرفه‌های خونی نبود، رنگ گونه‌هایش برگشته بود.
گاهی حتی در آشپزخانه چیزی کوچک درست می‌کرد، با یونا برای خرید می‌رفت یا به یون در درس‌هایش کمک می‌کرد.

تهیونگ هر روز با دقت زیر نظرش داشت، اما کم‌کم اضطراب در نگاهش نرم شد.
شاید اولین بار بعد از مدت‌ها بود که لبخند واقعی روی لب‌هایش نشست.

یک شب، وقتی ات خواب بود، تهیونگ آرام روی تخت کنارش دراز کشید، دستش را گرفت و زمزمه کرد:
— «شاید واقعا… خدا بهمون رحم کرده.»

شرط ها!
35تا لایک 4تا فالو 💅
نه شوخی بود میدونم انقدر لایک و فالو نمیگیرم:)
16تا لایک بخوره کافیه:))
دیدگاه ها (۲۶)

---📜 عنوان: بازگشت به میز مافیایک ماه بعد…ات کاملاً سرحال بو...

سال‌ها گذشت. خون، خیانت، بیماری، و زخم‌های گذشته بالاخره عقب...

---📜 عنوان: هفت روز سکوتوقتی سوزن از بازوی ات بیرون کشیده شد...

📜 عنوان: معامله با مرگتهیونگ از پشت پنجره به آسمان شب خیره ب...

میان عشق و درد---پارت پنجم:اون عصر، یونا روی نیمکت پارک نشست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط