۲۸

ا/ت
نشسته بودم داشتم تلویزیون میدیدم
گوشیم زنگ خورد یونگی بود جواب ندادم پیام داد نگاه کردم
یونگی: بیا به ادرسی که میفرستم که ازهم جدا شیم
بلند شدم رفتم لباس پوشیدم و رفتم به ادرسی که فرستاده بود

چند دقیقه بعد
ا/ت: اینجا کجاست؟ سلام
یونگی: سلام میخواستم قبلش باهات حرف بزنم خونه مامان و بابات نرفته بودی
ا/ت: نه هتل بودم
یونگی: چند وقته؟ مبارک باشه
ا/ت: نگاه به چی میکنی؟ اها لباسم باهم خریدیم سه ماه پیش
یونگی: ای کیو بچه رو میگم نه لباسو
ا/ت: بچه؟
یونگی: اره همون بچه ای که بخاطرش الان استرس گرفتی
ا/ت: چی میگی؟
یونگی: خودتو نزن به اون راه سونهو همه چیزو گفت
سونهو احمق بهش گفتم نگو
یونگی: تا کی نمیخواستی بگی میخواستی نابودش کنی بچه رو بدون اینکه به من بگی میدونستی اگه اینکارو کنی شاید دیگه نتونی بچه دار بشی
ا/ت: کی گفته؟
یونگی: نمیدونم قبلا یه جایی خونده بودم
ا/ت: خب میتونم الان چیکار کنم
یونگی: وسایلتو جمع کن برگرد خونه تا بعد یه فکری کنیم
ا/ت: من مثل گذشته نیستم نمیتونم با یه بچه زندگی کنم.
یونگی: بریم خونه هتلت کجاست؟
ا/ت: خودم وسایلمو جمع میکنم میام
یونگی: باشه امشب بیا
ا/ت: باشه
یونگی: بیا میرسونمت
ا/ت: خودم میرم
یونگی: خوب نیست پیاده میری
ا/ت: خب با تاکسی میرم
یونگی: بهت گفتم بیا سوار شو
رفتم صندلی پشت نشستم
یونگی: چرا رفتی پشت
ا/ت: برو بهت میگم کجا بری
یونگی: باشه باشه
یک ساعت بعد

یونگی
زنگ زدم به ا/ت
یونگی: الو پایین منتظرم سریع بیا
ا/ت: دارم وسایلمو جمع میکنم تو برو
یونگی: منتظرت میمونم
ا/ت:باشه بمون یک ساعت دیگه تموم میشم
یونگی: باشه

چند دقیقه بعد
ا/ت اومد
یونگی: صبر کن دست نزن
ا/ت: چیه؟
یونگی: سنگین خوب نیست
ا/ت: اسانسور خراب بود از پله ها اوردمش
یونگی: خب بهم زنگ میزدی
ا/ت: لازم نکرده برگرد بریم خونه
یونگی: باشه بیا اروم بشین

یک ساعت بعد
یونگی: رسیدیم
ا/ت: میبینم کور نیستم
رفتیم داخل
+: خانم برگشتید
یونگی: یه اتاق برای پایین اماده کن ا/ت تو دیگه نمیری بالا
ا/ت: چرا؟
یونگی: پله خطرناکه
ا/ت: ولی من اتاق خودم رو میخوام
یونگی: خب باشه وسایل اتاق خودت رو میاریم
ا/ت: باشه ممنون
یونگی: برو استراحت کن میگم برات یه چیزی بیارند بخوری
ا/ت: میل ندارم

ا/ت
رفتم تو اتاق و رفتم دوش گرفتم بعد از چند دقیقه اومدم بیرون
یونگی: اومدی
ا/ت: تو اتاقم چیکار میکنی؟
یونگی: باید بخوری
ا/ت: اینا چی هستن
یونگی: وقتی داشتی دوش میگرفتی با یه پرستار مشورت کردم که چه چیزهایی خوبه چه چیز هایی بد باید بیای بخوری حرف هم نزنی
ا/ت: من هنوز باورم نشده که...
یونگی: باید باور کنی
ا/ت: ولی تو خیلی خوشحالی
یونگی: نه نیستم ولی مجبورم باورش کنم اگه هردوتامون باورش نکنیم.....

#فیک
#سناریو
دیدگاه ها (۱۳)

۲۹

۳۰

۲۷👩🏼‍⚕️: راستش به من گفت که شوهرش یه زن دیگرو دوست داره میخو...

۲۶

love Between the Tides²⁶رفتم سوار ماشین شدم تهیونگ: دو ساعت ...

پارت ۷۴ فیک ازدواج مافیایی

love Between the Tides²⁴تهیونگم: خوش گذشتتهیونگ: آره خیلی خو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط