𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 72
____
«راوی»
مرد دستان دخترک و داخل یکی از دستانش قفل کرد......دست دیگرش ب سمت دکمه های لباس دخترک ب حرکت دراورد......
دخترک از کبود اکسیژن هر لحظه چشمانش بیشتر خمار و سنگین تر میشد.....
پسر توجهی به دختر نداشت.....
افسار جنون ب گردنش اجازه ای برای کنترل خودش بهش نمیداد........
با باز کردن دکمه دوم صدای باز شدن در عمارت در حیاط پیچید.....پسر ل.بانش را از دختر فاصله داد......
نگاهی نیم رخ ب عقب انداخت....
خدمتکارها برگشته بودن.....مرد از ایجاد مزاحمت در کارش بیزار بود....اخمی جدی خماری چشمانش را در بر گرفت.....
ولی با افتادن جسم ضعیف دخترک بروی بدنش نگاهش را با سردرگمی ب دخترک داد.....دختر با نفس های تند قفسه س.ینهاش را ب بالا پایین هدایت میکرد.....
پوزخندی از روی قدرت بر روی ل.بان پسر نقش بست......
خدمتکاران با دیدن ارباب عمارت تعظیمی کردن و ب داخل اتاق هایشان قدم بر میداشتند.....
بادیگارد ها با قدم های استوار و محکم در جایگاهایی مختلف در حیاط ایستادند.....
همه چیز زیر سلطه خودش بود.....
ذهنش فقط....دنبال تسلط بر روی دخترک گستاخ و بی پروا بود.....
مرد موهای پریشون دختر را در دستانش در سمت تابش نور افتاب گرفت.....
«لعنتی! فقط ی دسته موی متعلق ب تو چطور منو ب این حال دگرگون وادار میکنه »
این جمله همراه با پوزخند جنون در وجود مرد اکو میشد.....
دختر از زور نفس نفس زدن چشمانش را بسته بود.....برای او همه چیز عجیب بود.....
این آغوش ارامش دهنده......اغوش قاتل مادرش بود.....دخترک حس میکرد با زنجیر عشق ب مرد کشش پیدا کرده این اتصال زیادی لذت بخش بود.....
او چطور دلش را ب منشا مصیبت های زندگی اش باخته بود.....
بالا بودن ضربان قلبش نااشنا بود....این حس غریب دختر را شیفته مرد کرده بود....
𝑃𝐴𝑅𝑇: 72
____
«راوی»
مرد دستان دخترک و داخل یکی از دستانش قفل کرد......دست دیگرش ب سمت دکمه های لباس دخترک ب حرکت دراورد......
دخترک از کبود اکسیژن هر لحظه چشمانش بیشتر خمار و سنگین تر میشد.....
پسر توجهی به دختر نداشت.....
افسار جنون ب گردنش اجازه ای برای کنترل خودش بهش نمیداد........
با باز کردن دکمه دوم صدای باز شدن در عمارت در حیاط پیچید.....پسر ل.بانش را از دختر فاصله داد......
نگاهی نیم رخ ب عقب انداخت....
خدمتکارها برگشته بودن.....مرد از ایجاد مزاحمت در کارش بیزار بود....اخمی جدی خماری چشمانش را در بر گرفت.....
ولی با افتادن جسم ضعیف دخترک بروی بدنش نگاهش را با سردرگمی ب دخترک داد.....دختر با نفس های تند قفسه س.ینهاش را ب بالا پایین هدایت میکرد.....
پوزخندی از روی قدرت بر روی ل.بان پسر نقش بست......
خدمتکاران با دیدن ارباب عمارت تعظیمی کردن و ب داخل اتاق هایشان قدم بر میداشتند.....
بادیگارد ها با قدم های استوار و محکم در جایگاهایی مختلف در حیاط ایستادند.....
همه چیز زیر سلطه خودش بود.....
ذهنش فقط....دنبال تسلط بر روی دخترک گستاخ و بی پروا بود.....
مرد موهای پریشون دختر را در دستانش در سمت تابش نور افتاب گرفت.....
«لعنتی! فقط ی دسته موی متعلق ب تو چطور منو ب این حال دگرگون وادار میکنه »
این جمله همراه با پوزخند جنون در وجود مرد اکو میشد.....
دختر از زور نفس نفس زدن چشمانش را بسته بود.....برای او همه چیز عجیب بود.....
این آغوش ارامش دهنده......اغوش قاتل مادرش بود.....دخترک حس میکرد با زنجیر عشق ب مرد کشش پیدا کرده این اتصال زیادی لذت بخش بود.....
او چطور دلش را ب منشا مصیبت های زندگی اش باخته بود.....
بالا بودن ضربان قلبش نااشنا بود....این حس غریب دختر را شیفته مرد کرده بود....
۲۰.۴k
۱۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.