رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت²³
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
رفت طرف مینجانگ.
یونگی:بگو..تو داخل غذا سم نریختی؟
مینجانگ: نه عالیجناب..من سم نریختم!
به چشماش خیره شد، سرشو تکون داد و به نگهبانا گفت ببرنش.
یعنی چیییی؟مگه پیشگوعههه که میدونه راست میگه یا نه؟
من: اما عالیجناب،چرا گذاشتین بره؟ما که مطمئن..
یونگی:راست میگه!اینو از چشماش فهمیدم.
من:متوجه منظورتون..نمیشم..؟
یونگی: این چیزی که الان بهت میگم،فقط ملکه مادر میدونه.
مثل احمقا فقط بهش زل زدم.
یونگی:من از چشمای ادما،میتونم متوجه بشم دروغ میگن یا نه..اینو از ده سالگیم متوجه شدم.
وای خودم ریختم پشمام موند.
عجب قدرتتت عجیب غریبییییییی!
یونگی: برای همین،اون روز ازت سوال پرسیدم و تو گفتی سم نریختم،متوجه شدم راست میگی.
یعنی اون موقعه ها هم که توی چشام نگاه میکرد میفهمید ازش خوشم نمیاد؟
اگه اینحوری باشه حق ندارم اصن فکر کنم.
خدایا اخه اینم شانسه؟
من: کاش به جای اینکه خدا بهت یه همچین قدرتی بده گربه ات میکرد بهتر بودددددد،از دستت راحتتت میشدممم.
با دستام جلوی دهنمو گرفتم.
من الان چه چرت و پرتی گفتم؟
با تعجب نگام کرد.
یونگی: گربه؟
من:..ب..ببخشید..معذرت..میخوام..به حرفام..توجه..نکنین..
سرمو انداختم پایین.الان منو نابوددد میکنهههه.
من: از حضورتون مرخص میشم..عالیجناب.
خواستم جیم بزنم که بازومو گرفت.
یونگی: من شبیه چیم؟گربه؟
من: نه نه نههههه عالیجناب اصلا..من..یه حرفی زدم..بابتش هم معذرت میخوام..
یونگی: به من نمیتونی دروغ بگی!من واقعا شبیه گربه ام؟
وای لو رفتم که.حالا که خودش میخواد بزا بگم.
من: اره، خیلی شبیه گربه این، چشماتون مثل چشمای گربه استتت،موهاتونم مثل پشمای گربه. اسمتونم خیلی به گربه میخوره.کلااا گربه این.من موندم چرا خدا شما رو انسان کرده.
میخواست از خنده بترکه.
یعنی چیز بدی گفتم؟من بش واقعیتو گفتم.
یونگی: داری راست میگی.
خندید و از اتاق رفت بیرون.
دقیقااا وسط بحث های مهم میزاره میره.گربهههه.
پارت²³
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
رفت طرف مینجانگ.
یونگی:بگو..تو داخل غذا سم نریختی؟
مینجانگ: نه عالیجناب..من سم نریختم!
به چشماش خیره شد، سرشو تکون داد و به نگهبانا گفت ببرنش.
یعنی چیییی؟مگه پیشگوعههه که میدونه راست میگه یا نه؟
من: اما عالیجناب،چرا گذاشتین بره؟ما که مطمئن..
یونگی:راست میگه!اینو از چشماش فهمیدم.
من:متوجه منظورتون..نمیشم..؟
یونگی: این چیزی که الان بهت میگم،فقط ملکه مادر میدونه.
مثل احمقا فقط بهش زل زدم.
یونگی:من از چشمای ادما،میتونم متوجه بشم دروغ میگن یا نه..اینو از ده سالگیم متوجه شدم.
وای خودم ریختم پشمام موند.
عجب قدرتتت عجیب غریبییییییی!
یونگی: برای همین،اون روز ازت سوال پرسیدم و تو گفتی سم نریختم،متوجه شدم راست میگی.
یعنی اون موقعه ها هم که توی چشام نگاه میکرد میفهمید ازش خوشم نمیاد؟
اگه اینحوری باشه حق ندارم اصن فکر کنم.
خدایا اخه اینم شانسه؟
من: کاش به جای اینکه خدا بهت یه همچین قدرتی بده گربه ات میکرد بهتر بودددددد،از دستت راحتتت میشدممم.
با دستام جلوی دهنمو گرفتم.
من الان چه چرت و پرتی گفتم؟
با تعجب نگام کرد.
یونگی: گربه؟
من:..ب..ببخشید..معذرت..میخوام..به حرفام..توجه..نکنین..
سرمو انداختم پایین.الان منو نابوددد میکنهههه.
من: از حضورتون مرخص میشم..عالیجناب.
خواستم جیم بزنم که بازومو گرفت.
یونگی: من شبیه چیم؟گربه؟
من: نه نه نههههه عالیجناب اصلا..من..یه حرفی زدم..بابتش هم معذرت میخوام..
یونگی: به من نمیتونی دروغ بگی!من واقعا شبیه گربه ام؟
وای لو رفتم که.حالا که خودش میخواد بزا بگم.
من: اره، خیلی شبیه گربه این، چشماتون مثل چشمای گربه استتت،موهاتونم مثل پشمای گربه. اسمتونم خیلی به گربه میخوره.کلااا گربه این.من موندم چرا خدا شما رو انسان کرده.
میخواست از خنده بترکه.
یعنی چیز بدی گفتم؟من بش واقعیتو گفتم.
یونگی: داری راست میگی.
خندید و از اتاق رفت بیرون.
دقیقااا وسط بحث های مهم میزاره میره.گربهههه.
۳.۵k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.