رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت²²
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
چند تا خواجه بودن و داشتن پچ پچ میکردن.
خواجه۱:اوضاع خیلی به هم ریختست،من شنیدم ملکه مادر به دور از چشم امپراطور اینجا رو ممنوع و الورود و خروج کردن.
خواجه۲:اره منم شنیدم، شایعاتی هست که میگه این کار ملکه مادره،ولی معلوم نیست واسه چی برای ملکه پاپوش دوخته شده.
چندتا کتاب برداشتن و رفتن.
کاش بتونم زودتر کسی که پشت این قضیه است و پیدا کنم.
از مدیریت زدم بیرون و از پشت اشپزخانه با کمک مینجی اومدم بیرون.
لباسامو عوض کردم و رفتم اقامتگاهم.
تمام اسمارو میخوندم. هیچکدوم برام اشنا نیست.
من:مینجی،به چند تا ادمی که داریم بگو دنبال این ده تا خدمتکار بگردن و تعقیبش کنن.باید زیر زبون تک تکشون رو بکشیم.
مینجی برگه رو گرفت و رفت بیرون.
اهههه خوشبختی کجایی.
دوباره تمام فکر و ذهنم رفت سمت چند سال پیش، همون روزی که بار اول این گربه رو دیدم.
بیخیال رفتم بیرون پیش بوته های گل نیلوفری.
کاش میشد توی اتاقمم گل میزاشتن.
نگاهی به دستم انداختم، هنوز اثر سوختگیش نرفته بود.
باند دور دستمو کندم.
فکرم رفت پیش اون دختره..نکنه..اون سم ریخته باشه؟
چون..
اون روز وقتی میخواستم از غذا تست کنم نذاشت،و تازه با استرس بهم خیره شد..
امکانش خیلی بالاست کار همون عجوزه باشه!
اما،یونگی چطوری فهمید من بیگناهم؟
خودم ازش بازجویی میکنم.
به نگهبانا گفتم ببرنش اداره تجسس.
خودمم رفتم توی اتاق بازجویی.
من:من تحقیق کردم..تمام خدمتکارا اون روز حق اومدن به داخلو نداشتن،و فقط منو تو بودیم، پس چطوری سم توی غذا ریخته شده؟
مینجانگ: من نبودم بانوی من..تمام مدت حواسم به غذای خودم بود.لابد،بعد از اینکه غذا از اشپزخونه اومده بیرون یکی یواشکی سم ریخته.
من:ولی..من فقط از توی اشپزخونه از غذا تست کردم،چطور ممکنه وقتی بیرون از اشپزخونه سم ریخته باشن من حالم بد بشه؟چون تنها چیزی که خوردم همون دو قاشق سوپ بود!
من: از ادمایی که دروغ میگن متنفرم،پس سعی نکن روی اعصاب من راه بری.
مینجانگ:بانوی من، من هیچ دلیلی برای دروغ گفتن ندارم!
من:حالا معلوم میشه،وقتی چند روز موندی توی حبس، اونوقت واقعیت و میگی!
یونگی: واقعیت همینه..!
سرمو چرخوندم،اومده بود داخل اتاق! اما کی فهمید؟
احترام گذاشتم.
پارت²²
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
چند تا خواجه بودن و داشتن پچ پچ میکردن.
خواجه۱:اوضاع خیلی به هم ریختست،من شنیدم ملکه مادر به دور از چشم امپراطور اینجا رو ممنوع و الورود و خروج کردن.
خواجه۲:اره منم شنیدم، شایعاتی هست که میگه این کار ملکه مادره،ولی معلوم نیست واسه چی برای ملکه پاپوش دوخته شده.
چندتا کتاب برداشتن و رفتن.
کاش بتونم زودتر کسی که پشت این قضیه است و پیدا کنم.
از مدیریت زدم بیرون و از پشت اشپزخانه با کمک مینجی اومدم بیرون.
لباسامو عوض کردم و رفتم اقامتگاهم.
تمام اسمارو میخوندم. هیچکدوم برام اشنا نیست.
من:مینجی،به چند تا ادمی که داریم بگو دنبال این ده تا خدمتکار بگردن و تعقیبش کنن.باید زیر زبون تک تکشون رو بکشیم.
مینجی برگه رو گرفت و رفت بیرون.
اهههه خوشبختی کجایی.
دوباره تمام فکر و ذهنم رفت سمت چند سال پیش، همون روزی که بار اول این گربه رو دیدم.
بیخیال رفتم بیرون پیش بوته های گل نیلوفری.
کاش میشد توی اتاقمم گل میزاشتن.
نگاهی به دستم انداختم، هنوز اثر سوختگیش نرفته بود.
باند دور دستمو کندم.
فکرم رفت پیش اون دختره..نکنه..اون سم ریخته باشه؟
چون..
اون روز وقتی میخواستم از غذا تست کنم نذاشت،و تازه با استرس بهم خیره شد..
امکانش خیلی بالاست کار همون عجوزه باشه!
اما،یونگی چطوری فهمید من بیگناهم؟
خودم ازش بازجویی میکنم.
به نگهبانا گفتم ببرنش اداره تجسس.
خودمم رفتم توی اتاق بازجویی.
من:من تحقیق کردم..تمام خدمتکارا اون روز حق اومدن به داخلو نداشتن،و فقط منو تو بودیم، پس چطوری سم توی غذا ریخته شده؟
مینجانگ: من نبودم بانوی من..تمام مدت حواسم به غذای خودم بود.لابد،بعد از اینکه غذا از اشپزخونه اومده بیرون یکی یواشکی سم ریخته.
من:ولی..من فقط از توی اشپزخونه از غذا تست کردم،چطور ممکنه وقتی بیرون از اشپزخونه سم ریخته باشن من حالم بد بشه؟چون تنها چیزی که خوردم همون دو قاشق سوپ بود!
من: از ادمایی که دروغ میگن متنفرم،پس سعی نکن روی اعصاب من راه بری.
مینجانگ:بانوی من، من هیچ دلیلی برای دروغ گفتن ندارم!
من:حالا معلوم میشه،وقتی چند روز موندی توی حبس، اونوقت واقعیت و میگی!
یونگی: واقعیت همینه..!
سرمو چرخوندم،اومده بود داخل اتاق! اما کی فهمید؟
احترام گذاشتم.
۳.۴k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.