ازدواج نافرجام
《 ازدواج نافرجام 》
(๑˙❥˙๑) پارت 67 (๑˙❥˙๑)
وقتی تنهایی به تک تک سلول های مغزت تحمیل شده وقتی حتا نمیدونی که یکی ازت دفاع کنه چه حسی داره به کوچک ترین امید چنگ میزنی دقیقه کاری که ویوا کرد.. برای اون جونگکوک همین بود تنها مرد زندگیش که مقابل پدرش ازش محافظت کرده بود
شاید کلمه ای پدر برای بقیه دختر یعنی کوه که بهش تکیه کنند محافظی که همیشه اولویتش اونه اما برای ویوا پدرش فقد کسی بود
که فریاد ها و کتکش هاش رو دیده بود شاید بعضی وقتا برای تسکین خودش میگفت شاید روزی بیاد
که اونم هم دوست داشته بشه اما هیچی این حقیقت رو که کیهوان اون بچه ناخواسته میدونست عوض نمی کرد اونا هیچ وقت توی خاندان شون دختر نمیخواستن اما ویوا بدنیا اومد بود
و از روزی که فهمید محبت دیدن چه احساسیه فهمید که هیچ ارزشی برای پدر یا حتا مادرش نداره اونا همیشه ویوا رو بچه ناخواسته میدونستن
اون هیچ وقت با قصه های مادرش به خواب نرفته بود وقتی موقع امتحانات شاگرد اول شده بود پدرش روی سرش دست نکشیده
بود و در نهایت هیچ محبتی از اون آدما به اصطلاح خانوادش دریافت نکرده بود .. با یادآوری تک تک رفتار های پدر و مادرش بغض حتا یک لحظه هم رهاش نمیکرد
تنها صدایی که توی اتاق میپیچید گریه بی صدای دختر بود مثل همیشه زانو هاش رو بغل کرده بود
و گوشه تخت نشسته بود فکر میکرد صدای فریاد جونگکوک توی خونه به پیچید اما اون انقدر آروم بحث میکرد که فقد زمزمه آرومی به گوش میرسید انگار جونگکوک نمیخواست دختر شاهد بحث اون با کیهوان بشه و خودش هم علاقه به دونستن بحث اونا نداشت و فقد توی دنیا تصورات خودش غرق بود ..با احساس دستی که روی موهاش کشید میشد سرش رو بلند کرد و با گونه خیس از اشک به جونگکوکی که توی نزدیک ترین فاصله ازش نشسته بود نگاه کرد که بدون هیچ حرفی یا نگاه معنی داری بهش نگاه میکرد اونقدر غرق افکارش بود
که اصلا متوجه اومدن جونگکوک به اتاق نشده بود .. انگار با دیدن اشک هاش رنگ نگاهش ترکیب از نگرانی و خشم بود
با دستاش صورت خیس دختر رو قاب گرفت و با انگشت شصتش اشک هایش رو پاک کرد و با لحنی آروم اما جدی گفت
جونگکوک : این مروارید ها رو بخاطر آدمای بیارزش نریز دور
همین واژه کافی بود تا سیلی از اشک دوباره صورت دختر رو جاری بشه
اما این بار دلیل اشک هایش ناراحتی نبود
محبت و توجه مردی بود که تمام قلب و احساسش شده بود ..اما جونگکوک بدون هیچ حرف دیگری دختر رو کشید توی آغوشش و دستش دوره شونه هاش حلقه کرد بدون هیچ سوالی یا خواستن دلیل ازش ویوا ازش ممنون بود که دلیلی ازش نخواسته.. بغض دردی که سال ها با سکوت توی سینه اش حبس کرده بود فرو پاشید همه درد غم هاش
(๑˙❥˙๑) پارت 67 (๑˙❥˙๑)
وقتی تنهایی به تک تک سلول های مغزت تحمیل شده وقتی حتا نمیدونی که یکی ازت دفاع کنه چه حسی داره به کوچک ترین امید چنگ میزنی دقیقه کاری که ویوا کرد.. برای اون جونگکوک همین بود تنها مرد زندگیش که مقابل پدرش ازش محافظت کرده بود
شاید کلمه ای پدر برای بقیه دختر یعنی کوه که بهش تکیه کنند محافظی که همیشه اولویتش اونه اما برای ویوا پدرش فقد کسی بود
که فریاد ها و کتکش هاش رو دیده بود شاید بعضی وقتا برای تسکین خودش میگفت شاید روزی بیاد
که اونم هم دوست داشته بشه اما هیچی این حقیقت رو که کیهوان اون بچه ناخواسته میدونست عوض نمی کرد اونا هیچ وقت توی خاندان شون دختر نمیخواستن اما ویوا بدنیا اومد بود
و از روزی که فهمید محبت دیدن چه احساسیه فهمید که هیچ ارزشی برای پدر یا حتا مادرش نداره اونا همیشه ویوا رو بچه ناخواسته میدونستن
اون هیچ وقت با قصه های مادرش به خواب نرفته بود وقتی موقع امتحانات شاگرد اول شده بود پدرش روی سرش دست نکشیده
بود و در نهایت هیچ محبتی از اون آدما به اصطلاح خانوادش دریافت نکرده بود .. با یادآوری تک تک رفتار های پدر و مادرش بغض حتا یک لحظه هم رهاش نمیکرد
تنها صدایی که توی اتاق میپیچید گریه بی صدای دختر بود مثل همیشه زانو هاش رو بغل کرده بود
و گوشه تخت نشسته بود فکر میکرد صدای فریاد جونگکوک توی خونه به پیچید اما اون انقدر آروم بحث میکرد که فقد زمزمه آرومی به گوش میرسید انگار جونگکوک نمیخواست دختر شاهد بحث اون با کیهوان بشه و خودش هم علاقه به دونستن بحث اونا نداشت و فقد توی دنیا تصورات خودش غرق بود ..با احساس دستی که روی موهاش کشید میشد سرش رو بلند کرد و با گونه خیس از اشک به جونگکوکی که توی نزدیک ترین فاصله ازش نشسته بود نگاه کرد که بدون هیچ حرفی یا نگاه معنی داری بهش نگاه میکرد اونقدر غرق افکارش بود
که اصلا متوجه اومدن جونگکوک به اتاق نشده بود .. انگار با دیدن اشک هاش رنگ نگاهش ترکیب از نگرانی و خشم بود
با دستاش صورت خیس دختر رو قاب گرفت و با انگشت شصتش اشک هایش رو پاک کرد و با لحنی آروم اما جدی گفت
جونگکوک : این مروارید ها رو بخاطر آدمای بیارزش نریز دور
همین واژه کافی بود تا سیلی از اشک دوباره صورت دختر رو جاری بشه
اما این بار دلیل اشک هایش ناراحتی نبود
محبت و توجه مردی بود که تمام قلب و احساسش شده بود ..اما جونگکوک بدون هیچ حرف دیگری دختر رو کشید توی آغوشش و دستش دوره شونه هاش حلقه کرد بدون هیچ سوالی یا خواستن دلیل ازش ویوا ازش ممنون بود که دلیلی ازش نخواسته.. بغض دردی که سال ها با سکوت توی سینه اش حبس کرده بود فرو پاشید همه درد غم هاش
- ۱۵.۰k
- ۱۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط