ازدواج نافرجام
《 ازدواج نافرجام 》
(๑˙❥˙๑) پارت 68 (๑˙❥˙๑)
لحظاتی در سکوت گذشت و ویوا با چشم های بسته سرش رو بیشتر توی گردن جونگکوک فرو برد و عطر تلخش رو بیشتر استشمام کرد
عطری که توی اون لحظه حکم آرامش رو براش داشت ... جونگکوک کمی ازش فاصله گرفتم و صورتش رو با دستاش قاب گرفت
و انگشت شصتش رو نوازش وار روی گونه های خیس کشید
با همون نگاه جدی همیشگی اش که حکم قانون رو برای ویوا داشت توی چشماش خیره شد
جونگکوک : دیگه هیچ وقت تا خودت نخواهی اون نمیبینی ... حالا اشکاتو پاک کن نمیخوام دیگه هیچ وقت بخاطر هیچ چیزی گریه کنی .. فهمیدی ویوا
آخر حرفش رو با تاکید بیشتری گفت با همون لحن دستوری همیشگی اش
..اما ویوا فقد سر تکون داد و حرفش رو تأیید کرد حالا که اون حالت غم ادوه رو پشت سر گذاشته بود توی سینه اش احساس سبکی میکرد
جونگکوک دستش رو نوازش وار روی موهای دختر کشید و از روی تخت بلند شد ... درحالی که به سمته حموم میرفت خطاب بهش گفت
جونگکوک : آماده شو میریم بیرون شام میخوریم
ویوا : باشه .... با صدای خفه زمزمه کرد و پشت دستش روی گونه های خیسش کشید ... میدونست جونگکوک اصلا از غذا های بیرونی خوشش نمیاد اما حالا بخاطر عوض کردن حال اون میخواد بیرون غذا بخوره
لبخند ریزی گوشه لبش نقش بست ( اگه فقد تو رو اعتماد محبت توجه ات رو این دنیا داشته باشم دیگه هیچی از خدا نمیخوام )
دستی به دامنش کشید و جلوی میز آرایشش نشست ... با زدن رژ پر رنگ صورتی و کمی کرم پودر کاری کرد که صورتش رو کمی از اون حال بیرون بیاره ...موهاش رو شانه زد دستی به لباسش کشید اینکه بعد از اون بحث خفه کننده .. جونگکوک میخواست اونو ببره بیرون خیلی خوشحال بود
و این نشونه توجه اون داشت بود ...
از توی آینه انعکاس جونگکوک رو دید که از اتاق لباس بیرون اومد
درحالی که حوله ای کوچیکی دوره گردنش بود و
جین اسکینی مشکی همراه با هودی ست پوشیده بود که چند تا دکمه اولش باز بود که بیشتر از سینه ترقوه هاش رو به نمایش گذاشته بود
دید که جونگکوک روی تخت نشست و آه خسته ای کشید به دستاش تکیه داد ... وقتی اون حجم از خستگی اش رو دید لحظه ای بشیمون شد قبول کرد برن بیرون از جلوی میز آرایشش بلند شد
و مقابل جونگکوک ایستاد و درحالی که با انگشتاش بازی میکرد گفت
ویوا : انگار خسته ای بهتره نریم بیرون ..خانم هان زود رفته ولی من یه چیزی درست میکنم
های دخترا امیدوارم حالتون خوب باشه من کامنت های همه تون دیدم و خیلی خوشحالم که جدا از نویسنده بودنم منو از خودتون میدونید و حالم براتون مهمه
(๑˙❥˙๑) پارت 68 (๑˙❥˙๑)
لحظاتی در سکوت گذشت و ویوا با چشم های بسته سرش رو بیشتر توی گردن جونگکوک فرو برد و عطر تلخش رو بیشتر استشمام کرد
عطری که توی اون لحظه حکم آرامش رو براش داشت ... جونگکوک کمی ازش فاصله گرفتم و صورتش رو با دستاش قاب گرفت
و انگشت شصتش رو نوازش وار روی گونه های خیس کشید
با همون نگاه جدی همیشگی اش که حکم قانون رو برای ویوا داشت توی چشماش خیره شد
جونگکوک : دیگه هیچ وقت تا خودت نخواهی اون نمیبینی ... حالا اشکاتو پاک کن نمیخوام دیگه هیچ وقت بخاطر هیچ چیزی گریه کنی .. فهمیدی ویوا
آخر حرفش رو با تاکید بیشتری گفت با همون لحن دستوری همیشگی اش
..اما ویوا فقد سر تکون داد و حرفش رو تأیید کرد حالا که اون حالت غم ادوه رو پشت سر گذاشته بود توی سینه اش احساس سبکی میکرد
جونگکوک دستش رو نوازش وار روی موهای دختر کشید و از روی تخت بلند شد ... درحالی که به سمته حموم میرفت خطاب بهش گفت
جونگکوک : آماده شو میریم بیرون شام میخوریم
ویوا : باشه .... با صدای خفه زمزمه کرد و پشت دستش روی گونه های خیسش کشید ... میدونست جونگکوک اصلا از غذا های بیرونی خوشش نمیاد اما حالا بخاطر عوض کردن حال اون میخواد بیرون غذا بخوره
لبخند ریزی گوشه لبش نقش بست ( اگه فقد تو رو اعتماد محبت توجه ات رو این دنیا داشته باشم دیگه هیچی از خدا نمیخوام )
دستی به دامنش کشید و جلوی میز آرایشش نشست ... با زدن رژ پر رنگ صورتی و کمی کرم پودر کاری کرد که صورتش رو کمی از اون حال بیرون بیاره ...موهاش رو شانه زد دستی به لباسش کشید اینکه بعد از اون بحث خفه کننده .. جونگکوک میخواست اونو ببره بیرون خیلی خوشحال بود
و این نشونه توجه اون داشت بود ...
از توی آینه انعکاس جونگکوک رو دید که از اتاق لباس بیرون اومد
درحالی که حوله ای کوچیکی دوره گردنش بود و
جین اسکینی مشکی همراه با هودی ست پوشیده بود که چند تا دکمه اولش باز بود که بیشتر از سینه ترقوه هاش رو به نمایش گذاشته بود
دید که جونگکوک روی تخت نشست و آه خسته ای کشید به دستاش تکیه داد ... وقتی اون حجم از خستگی اش رو دید لحظه ای بشیمون شد قبول کرد برن بیرون از جلوی میز آرایشش بلند شد
و مقابل جونگکوک ایستاد و درحالی که با انگشتاش بازی میکرد گفت
ویوا : انگار خسته ای بهتره نریم بیرون ..خانم هان زود رفته ولی من یه چیزی درست میکنم
های دخترا امیدوارم حالتون خوب باشه من کامنت های همه تون دیدم و خیلی خوشحالم که جدا از نویسنده بودنم منو از خودتون میدونید و حالم براتون مهمه
- ۱۴.۸k
- ۱۵ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط