اخمام تو هم رفتو ز ی ر لب گفتم - لعنت ی
اخمام تو هم رفتو ز ی ر لب گفتم - لعنت ی
ا ی نبار مستق ی م نگاش کردم که داشت مطمئن بابا رو نگاه م ی کرد ، با صدا ی بلند گفتم - آقا پسر؟! فلسفه قاشق نشسته رو م ی دون ی
د ی گه ! تو االن حکم اونو دار ی به نظرم رو رفتارت دقت کن !
مستق ی م نگاهم کرد و لبخند کوچ ی ک ی زد و گفت - م ی خوام ل ی اقتم و نشون ب دم !نگاه ی به بابا کردو بعد رو به من کرد وگفت -
ظاهرقض ی ه نشون م ی ده که ز ی اد راض ی ن ی ستن شما ا ی ن مامور ی ت و انجام بد ی . به نظرم شما هم به توانا یی هات دقت کن و بعد
حرف بزن !
با ا ی ن حرفش انگار ی ه سطل آب داغ ر ی ختن رو سرم . لعنت ی ی ه چ ی ز ی گفت که نم ی تونم جوابشم بدم ! فقط از حرص دسته طال یی
مبل رو فشار دادم . بابا که انگار اومده بود س ی رک با تفر ی ح نگاهش ب ی ن منو اون در گردش بود .
نگاهم به نگاه پسره بود که خودم و جلو کش ی دم و خواستم چ ی ز ی بگم که بابا با د ی دن ا ی ن حرکت من دستاشو باال برد و گفت -
بچه ها، بچه ها کا ف ی ه ! هم ی ن االن خودم م ی گم که ک ی قراره ا ی ن مامور ی ت و تموم کنه !
نگاهمون کرد . ی ه بار من و ی ه بار اون و که بعد ی ه د ی قه فکر کردن رو کرد سمت پسره و گفت - ا ی نکاروبه تو م ی سپرم پسر !
پسره لبخند جذاب ی زد و مطمئن بابا رو نگاه کرد . حرص ی پوزخند زدم. مطمئنم اون لبخند ،لبخند پ ی روز ی ش به من بود !
معترضانه صداش کردم - بابا! بخاطر هم ی ن من و معطل کرد ی و گفت ی ب ی ام ا ی نجا ؟ بخاطر ی ه باز ی مسخره که خودت از قبل
انتخابش کرده بود ی ؟
ا ی نبار مستق ی م نگاش کردم که داشت مطمئن بابا رو نگاه م ی کرد ، با صدا ی بلند گفتم - آقا پسر؟! فلسفه قاشق نشسته رو م ی دون ی
د ی گه ! تو االن حکم اونو دار ی به نظرم رو رفتارت دقت کن !
مستق ی م نگاهم کرد و لبخند کوچ ی ک ی زد و گفت - م ی خوام ل ی اقتم و نشون ب دم !نگاه ی به بابا کردو بعد رو به من کرد وگفت -
ظاهرقض ی ه نشون م ی ده که ز ی اد راض ی ن ی ستن شما ا ی ن مامور ی ت و انجام بد ی . به نظرم شما هم به توانا یی هات دقت کن و بعد
حرف بزن !
با ا ی ن حرفش انگار ی ه سطل آب داغ ر ی ختن رو سرم . لعنت ی ی ه چ ی ز ی گفت که نم ی تونم جوابشم بدم ! فقط از حرص دسته طال یی
مبل رو فشار دادم . بابا که انگار اومده بود س ی رک با تفر ی ح نگاهش ب ی ن منو اون در گردش بود .
نگاهم به نگاه پسره بود که خودم و جلو کش ی دم و خواستم چ ی ز ی بگم که بابا با د ی دن ا ی ن حرکت من دستاشو باال برد و گفت -
بچه ها، بچه ها کا ف ی ه ! هم ی ن االن خودم م ی گم که ک ی قراره ا ی ن مامور ی ت و تموم کنه !
نگاهمون کرد . ی ه بار من و ی ه بار اون و که بعد ی ه د ی قه فکر کردن رو کرد سمت پسره و گفت - ا ی نکاروبه تو م ی سپرم پسر !
پسره لبخند جذاب ی زد و مطمئن بابا رو نگاه کرد . حرص ی پوزخند زدم. مطمئنم اون لبخند ،لبخند پ ی روز ی ش به من بود !
معترضانه صداش کردم - بابا! بخاطر هم ی ن من و معطل کرد ی و گفت ی ب ی ام ا ی نجا ؟ بخاطر ی ه باز ی مسخره که خودت از قبل
انتخابش کرده بود ی ؟
۵۲.۶k
۱۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.