خاطرات پر از فراز و نشیب
خاطرات پر از فراز و نشیب
پارت دوم
همچنان که پادشاه پلاژا یعنی پادشاه جیهان، سرش توی فهرست و برگه ها بود، با صدای دویدن یکی چشم هایش به سمت در رفت، مطمئن بود هرکی که هست با اون کار داره که با صدای کوبیده شدن در ، اخم هایش بهم رفت و بلند شد، و گفت: اینجا چخبره؟
درسته، کسی که انتظارش رو داشت، آلیک، دست راست پادشاه، نفس نفس کنان و با چشمانی که نگرانی توی آن حلقه میزد ، رو به پادشاه کردو و گفت:
الیک: اعلیحضر.ت ، سرورم، نمی.دونی.د چه بلایی سر فرا..نیس اومد..ه
جیهان: چی شده؟ یالا بگو
الیک: س س سرورم ، ش ش شیلمز
جیهان: شیلمز چیی؟ بگو
الیک: سه پنجم دریاچه اصلی فرانیس رو شیلمز ارین( شیلمز ها به سه دسته تقسیم میشدن، شیلمز شروین، ارین، مارویس که ارین ثروتمند ترینشونه) فروختن...
چشم های پادشاه که داشت از حدقه در میمومد به خودش اومد و با عصبانیتی که انگار خون جلوی چشمانش رو گرفته بود مشتی بر میز زده گفت: منتظر چی هستی؟ بدو افراد دیگه رو خبر کن باید ببینیم اینا چه خبرشونه، دم درآوردن
چند روز بعد
همه ی افراد شیلمز و پلاژا ، پریشون و عصبانی بودن و افراد شیلمز با آخرین سرعت تلاش میکردن به شهر پلاژا برن تا ببینن این فلاکت رو کدوم شیلمز ارینی درست کرده...
همه در کاخ پادشاه جیهان بودن و یکی از یکی عصبانی تر، روی مبل های سلطنتی نشسته بودن تا اینکه خدمه گفتن: شیلمز ارینی ها اومدند سرورانم
وارد سالن شدن و برعکس چیزی که تصور میکردن، خیلی ریلکس و انگاری هیچ اتفاقی نیفتاده نشستن و گفتن: سوالیه؟
پادشاه مارویس که دیگه صبرش لبریز شده بود شمشیرش رو در آورد و خواست باهاشون مبارزه کنه که پادشاه جیهان جلوشو گرفت و گفت: بیخیال اول باید ببینیم چه دلیل زیبایی وجود داشته که این احمق ها بخاطر پول، دریاچه با ارزش رو دادن به غربی ها
پادشاه ارین خندید و بعد از کمی مکس ،نیشخند زد و گفت: بازنده ها
شیلمز ارین ها همه شروع کردن با تمسخر و بی اهمیتی اونها رو عصبانی کردن
و اینجا بود که جنگ آغاز شد
همه شمشیر ها رو درآوردند و ارتش هر قسمت با ارتش دیگه مبارزه میکرد
تقریبا نصف سرباز ها کشته شده بودن.و کل محوطه رو خون گرفته بود، با هم سخت میجنگیدن با وجود اینکه میدونستن آخر یکی میمیره
اینها آنقدر با هم صمیمی بودن و تنها حکومتی هایی بودن که بخاطر دوستی بیش از حد معروف شده بودن ولی
بعد از کلی جنگ پادشاه اصلی پلاژا و پادشاه اصلی شیلمز به این توافق رسیدن که دیگه هیچگونه ارتباطی در هیچ شرایطی نداشته باشن و هیچ مشورتی نکنن و با عصبانیت برگه این موضوع رو همگی شروع به امضا کردن و موقع ای که پادشاه مارویس خواست برگه رو امضا کنه همسرش یعنی ملکه، در گوشش چیز هایی زمزمه کرد که پادشاه به فکر فرو رفت بعد برگه رو امضا کرد.
پارت دوم
همچنان که پادشاه پلاژا یعنی پادشاه جیهان، سرش توی فهرست و برگه ها بود، با صدای دویدن یکی چشم هایش به سمت در رفت، مطمئن بود هرکی که هست با اون کار داره که با صدای کوبیده شدن در ، اخم هایش بهم رفت و بلند شد، و گفت: اینجا چخبره؟
درسته، کسی که انتظارش رو داشت، آلیک، دست راست پادشاه، نفس نفس کنان و با چشمانی که نگرانی توی آن حلقه میزد ، رو به پادشاه کردو و گفت:
الیک: اعلیحضر.ت ، سرورم، نمی.دونی.د چه بلایی سر فرا..نیس اومد..ه
جیهان: چی شده؟ یالا بگو
الیک: س س سرورم ، ش ش شیلمز
جیهان: شیلمز چیی؟ بگو
الیک: سه پنجم دریاچه اصلی فرانیس رو شیلمز ارین( شیلمز ها به سه دسته تقسیم میشدن، شیلمز شروین، ارین، مارویس که ارین ثروتمند ترینشونه) فروختن...
چشم های پادشاه که داشت از حدقه در میمومد به خودش اومد و با عصبانیتی که انگار خون جلوی چشمانش رو گرفته بود مشتی بر میز زده گفت: منتظر چی هستی؟ بدو افراد دیگه رو خبر کن باید ببینیم اینا چه خبرشونه، دم درآوردن
چند روز بعد
همه ی افراد شیلمز و پلاژا ، پریشون و عصبانی بودن و افراد شیلمز با آخرین سرعت تلاش میکردن به شهر پلاژا برن تا ببینن این فلاکت رو کدوم شیلمز ارینی درست کرده...
همه در کاخ پادشاه جیهان بودن و یکی از یکی عصبانی تر، روی مبل های سلطنتی نشسته بودن تا اینکه خدمه گفتن: شیلمز ارینی ها اومدند سرورانم
وارد سالن شدن و برعکس چیزی که تصور میکردن، خیلی ریلکس و انگاری هیچ اتفاقی نیفتاده نشستن و گفتن: سوالیه؟
پادشاه مارویس که دیگه صبرش لبریز شده بود شمشیرش رو در آورد و خواست باهاشون مبارزه کنه که پادشاه جیهان جلوشو گرفت و گفت: بیخیال اول باید ببینیم چه دلیل زیبایی وجود داشته که این احمق ها بخاطر پول، دریاچه با ارزش رو دادن به غربی ها
پادشاه ارین خندید و بعد از کمی مکس ،نیشخند زد و گفت: بازنده ها
شیلمز ارین ها همه شروع کردن با تمسخر و بی اهمیتی اونها رو عصبانی کردن
و اینجا بود که جنگ آغاز شد
همه شمشیر ها رو درآوردند و ارتش هر قسمت با ارتش دیگه مبارزه میکرد
تقریبا نصف سرباز ها کشته شده بودن.و کل محوطه رو خون گرفته بود، با هم سخت میجنگیدن با وجود اینکه میدونستن آخر یکی میمیره
اینها آنقدر با هم صمیمی بودن و تنها حکومتی هایی بودن که بخاطر دوستی بیش از حد معروف شده بودن ولی
بعد از کلی جنگ پادشاه اصلی پلاژا و پادشاه اصلی شیلمز به این توافق رسیدن که دیگه هیچگونه ارتباطی در هیچ شرایطی نداشته باشن و هیچ مشورتی نکنن و با عصبانیت برگه این موضوع رو همگی شروع به امضا کردن و موقع ای که پادشاه مارویس خواست برگه رو امضا کنه همسرش یعنی ملکه، در گوشش چیز هایی زمزمه کرد که پادشاه به فکر فرو رفت بعد برگه رو امضا کرد.
- ۱.۲k
- ۰۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط