خاطرات پر از فراز و نشیب
خاطرات پر از فراز و نشیب
پارت ۴
فصل اول
اریانا که از صبح همش مشغول بحث و خوردن صبحانه با پدرش بود ، با حرفی که پدرش زد کاملا نظرش رو عوض کرد....، اون ها میخواستن به مهمونی برن که همه ی افراد شیلمز و پلاژا توی اون حضور داشتن ولی شاهدخت از موضوع عصبانی و ناراحت بودن چون نمیخواست
شرلوک: ببین دخترکم، نمیخوام چیزی بهت بگم که آخر پشیمون بشم، این مراسم واجبه که تو بیای، درسته که کلی فرد هست اونجا که ازشون بدت میاد ، ولی یادت باشه «این تصمیم های کوچیک، ممکنه سرنوشتی یا نتیجه ای طولانی و بزرگ داشته باشن»
و بعد آروم اونجا رو ترک کرد...
چند ساعت بعد
اریانا که مشغول فکر کردن درباره ی حرف پدرش بود ، منظورش از اون حرف چی بود؟
اریانا که دیگه تصمیمش رو گرفته بود، میخواست به اون مهمونی بره ولی میخواست خیلی زیبا در این مجلس حضور داشته باشه، پس رفت حموم بعد از حمام ،موهای فوق طلایی و نسبتا فرفریش رو به اون صورتی که همیشه درست میکرد و بهش معروف بود ،درست کرد..
چند دقیقه بعد
کل اتاق پر از لباس شده بود ، دنبال لباسی میگشت که مطمئنا با اون لباس میدرخشید و بلاخره پیداش کرد، یک پیراهن با زرد و اکیلی بود و دامن بزرگی داشت و خیلی هم درخشان بود، گل های زرد و نارنجی محوی روی اون کشیده شده بود... بعد از پوشیدن لباس شروع کرد یک آرایش کاملا طبیعی ، چون خودش هم میدونست که چقدر با چشم های عسلی که دورش سبز بود، زیباست و حتی احتیاجی به ذره ای آرایش نداره
اریانا ویو
شب شد و من و پدرم و چند خدمتکار و بادیگارد همراهمون اومدن و از قصر خارج شدیم و وارد کالسکه شدیم، بعد از نیم ساعت صدای راننده که میگفت: سرورم ، بانوی من، رسیدیم ، در کالسکه رو برامون باز کردن و یک کاخ خیلی مجلل و زیبا دیدیم ، دست پدرم رو گرفتم و از پله ها بالا رفتیم و با همه سلام و علیک کردیم، من درحال قدم زدن در تالار بودم و مشغول خوردن بستنی مورد علاقم بودم که یهو حواسم پرت شدو محکم به یک فردی خوردم....
پارت ۴
فصل اول
اریانا که از صبح همش مشغول بحث و خوردن صبحانه با پدرش بود ، با حرفی که پدرش زد کاملا نظرش رو عوض کرد....، اون ها میخواستن به مهمونی برن که همه ی افراد شیلمز و پلاژا توی اون حضور داشتن ولی شاهدخت از موضوع عصبانی و ناراحت بودن چون نمیخواست
شرلوک: ببین دخترکم، نمیخوام چیزی بهت بگم که آخر پشیمون بشم، این مراسم واجبه که تو بیای، درسته که کلی فرد هست اونجا که ازشون بدت میاد ، ولی یادت باشه «این تصمیم های کوچیک، ممکنه سرنوشتی یا نتیجه ای طولانی و بزرگ داشته باشن»
و بعد آروم اونجا رو ترک کرد...
چند ساعت بعد
اریانا که مشغول فکر کردن درباره ی حرف پدرش بود ، منظورش از اون حرف چی بود؟
اریانا که دیگه تصمیمش رو گرفته بود، میخواست به اون مهمونی بره ولی میخواست خیلی زیبا در این مجلس حضور داشته باشه، پس رفت حموم بعد از حمام ،موهای فوق طلایی و نسبتا فرفریش رو به اون صورتی که همیشه درست میکرد و بهش معروف بود ،درست کرد..
چند دقیقه بعد
کل اتاق پر از لباس شده بود ، دنبال لباسی میگشت که مطمئنا با اون لباس میدرخشید و بلاخره پیداش کرد، یک پیراهن با زرد و اکیلی بود و دامن بزرگی داشت و خیلی هم درخشان بود، گل های زرد و نارنجی محوی روی اون کشیده شده بود... بعد از پوشیدن لباس شروع کرد یک آرایش کاملا طبیعی ، چون خودش هم میدونست که چقدر با چشم های عسلی که دورش سبز بود، زیباست و حتی احتیاجی به ذره ای آرایش نداره
اریانا ویو
شب شد و من و پدرم و چند خدمتکار و بادیگارد همراهمون اومدن و از قصر خارج شدیم و وارد کالسکه شدیم، بعد از نیم ساعت صدای راننده که میگفت: سرورم ، بانوی من، رسیدیم ، در کالسکه رو برامون باز کردن و یک کاخ خیلی مجلل و زیبا دیدیم ، دست پدرم رو گرفتم و از پله ها بالا رفتیم و با همه سلام و علیک کردیم، من درحال قدم زدن در تالار بودم و مشغول خوردن بستنی مورد علاقم بودم که یهو حواسم پرت شدو محکم به یک فردی خوردم....
- ۱.۱k
- ۰۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط