پارت چهل و هشت....
#پارت چهل و هشت....
#جانان...
کارن : اقا کامین یه هفته تمام جلسات شرکت رو خودت اداره میکنی....
کامین: نه تو رو خدا بیا من تسلیم غلط کردم من حال سرو کله زدن با اون ادم های حوصله سر بر پیر.ندارم......
کارن: نه خیر میدونی که از حرفم بر نمیگردم...
بعد از اون هم بلند شد رفت ...
من: میگم واسهچی تنبیه شدی..؟
کامین: هیچی ولش کن
من: خیلی سخته حالا تحملشون. ..
کامین: اره ولی اشکال نداره میسازم .....
و بعد از حرفش چشمکی زد...
بعد اتمام صبحونه و رفتن کارن و کامین منم رفتم و خونه رو گرد گیری کردم و .....
#پنج ساعت بعد
ااااای.خدا کمرم .....ای الهی مهرزاد ساقط شی از زندگی که من حالا مجبورم واسه خاطر تو کلفتی کنم ....ای الهی زنات بیوفتن به جونت تا میتونن بزننت....
اخه خدا من چه کاری کردم که باید این سرنوشتم بشه....
هییییییی....
خیلی گرسنه بودم و حال هم نداشتم چیزی درست کنم بخاطر همین یه لقمه نون و پنیر درست کردم و خوردم ....
حالا شام واسشون چی بپزم.....
اوم ......من فسنجون و قرمه سبزی خیلی خوب درست میکنم ...بنظرم خیلی خوب باشه....
بلند شدم و شروع کردم بعد از تموم شدن کارم میوه ها رو شستم و اجیل و شیرینی و خلاصه همه چی رو اماده کردم....
وای که مردم از خستگی ......
ای ی ی ی.....بو پیاز داغ گرفتم ....
سریع رفتم بالا و ت اتاق رفتم حموم و یه دوش دبش گرفتم و اومدم بیرون....
اخیش حال اومدم .....وای که چه کیفی داد....
لباس هایی رو که حوریه جون روز اول بهم داد رو پوشیدم و لباس های خودم رو شستم....
ولی واقعا این طوری نمیشه باید بهشون بگم واسم لباس بگیرن....
هی خدا یاد لباس های عروسکی که تو خونه خودمون میپوشیدم افتادم....یعنی مامان یادش هست جانانی وجود داره ....بابا چی دنبالم میگردن....😭 😭 😭 😖 😖 😖
با شنیدن صدای در به خودم اومدم سریع رفتم پایین ...
کامین بود که خستگی از صورتش میبارید....بیا این کارن خان به داداش خودش هم رحم نمیکنه .....
در سالن باز شد و کامین اومد تو ...
من: خسته نباشی آق داداش...
خنده ای خسته رو لبش اومد و اومد به طرفم...
کامین: وای چیه بویی تو هم خسته نباشی فنچول...
من: هو درست بحرفا من یه چی گفتم تو چرا میگی فنچ .....
کامین: واوووو چه عصبی .....ولی از این بعد صدات میکنم فنچ عصبی میشی خوشگل تری ....😄 😄 😄 😄
من: هیچم حق ندار ی....
کامین: خیلی خوبم حق دارم من ...من آقا تو فنچ هستم.... هاهاها....
من: اووووو چه خودش هم تحویل میگیره تو آقای من نیستی که اون داداش قطبیت ارباب منه....
کامین: فنچ خانم درست حرف بزن راجب داداشما....
من: بیا چه طرفش رو هم میگیره....خوب بابا بیا داخل تا سرو کله اش پیدا نشده دوباره من تنبیه نشدم.....
کامین خندید و به سمت اتاقش رفت تا لباسش رو عوض کنه...
منم رفتم اشپز خونه تا ببینم کم و کسری نباشه این یالقوز خان ایراد بگیره....تو همین هین یهو....
#جانان...
کارن : اقا کامین یه هفته تمام جلسات شرکت رو خودت اداره میکنی....
کامین: نه تو رو خدا بیا من تسلیم غلط کردم من حال سرو کله زدن با اون ادم های حوصله سر بر پیر.ندارم......
کارن: نه خیر میدونی که از حرفم بر نمیگردم...
بعد از اون هم بلند شد رفت ...
من: میگم واسهچی تنبیه شدی..؟
کامین: هیچی ولش کن
من: خیلی سخته حالا تحملشون. ..
کامین: اره ولی اشکال نداره میسازم .....
و بعد از حرفش چشمکی زد...
بعد اتمام صبحونه و رفتن کارن و کامین منم رفتم و خونه رو گرد گیری کردم و .....
#پنج ساعت بعد
ااااای.خدا کمرم .....ای الهی مهرزاد ساقط شی از زندگی که من حالا مجبورم واسه خاطر تو کلفتی کنم ....ای الهی زنات بیوفتن به جونت تا میتونن بزننت....
اخه خدا من چه کاری کردم که باید این سرنوشتم بشه....
هییییییی....
خیلی گرسنه بودم و حال هم نداشتم چیزی درست کنم بخاطر همین یه لقمه نون و پنیر درست کردم و خوردم ....
حالا شام واسشون چی بپزم.....
اوم ......من فسنجون و قرمه سبزی خیلی خوب درست میکنم ...بنظرم خیلی خوب باشه....
بلند شدم و شروع کردم بعد از تموم شدن کارم میوه ها رو شستم و اجیل و شیرینی و خلاصه همه چی رو اماده کردم....
وای که مردم از خستگی ......
ای ی ی ی.....بو پیاز داغ گرفتم ....
سریع رفتم بالا و ت اتاق رفتم حموم و یه دوش دبش گرفتم و اومدم بیرون....
اخیش حال اومدم .....وای که چه کیفی داد....
لباس هایی رو که حوریه جون روز اول بهم داد رو پوشیدم و لباس های خودم رو شستم....
ولی واقعا این طوری نمیشه باید بهشون بگم واسم لباس بگیرن....
هی خدا یاد لباس های عروسکی که تو خونه خودمون میپوشیدم افتادم....یعنی مامان یادش هست جانانی وجود داره ....بابا چی دنبالم میگردن....😭 😭 😭 😖 😖 😖
با شنیدن صدای در به خودم اومدم سریع رفتم پایین ...
کامین بود که خستگی از صورتش میبارید....بیا این کارن خان به داداش خودش هم رحم نمیکنه .....
در سالن باز شد و کامین اومد تو ...
من: خسته نباشی آق داداش...
خنده ای خسته رو لبش اومد و اومد به طرفم...
کامین: وای چیه بویی تو هم خسته نباشی فنچول...
من: هو درست بحرفا من یه چی گفتم تو چرا میگی فنچ .....
کامین: واوووو چه عصبی .....ولی از این بعد صدات میکنم فنچ عصبی میشی خوشگل تری ....😄 😄 😄 😄
من: هیچم حق ندار ی....
کامین: خیلی خوبم حق دارم من ...من آقا تو فنچ هستم.... هاهاها....
من: اووووو چه خودش هم تحویل میگیره تو آقای من نیستی که اون داداش قطبیت ارباب منه....
کامین: فنچ خانم درست حرف بزن راجب داداشما....
من: بیا چه طرفش رو هم میگیره....خوب بابا بیا داخل تا سرو کله اش پیدا نشده دوباره من تنبیه نشدم.....
کامین خندید و به سمت اتاقش رفت تا لباسش رو عوض کنه...
منم رفتم اشپز خونه تا ببینم کم و کسری نباشه این یالقوز خان ایراد بگیره....تو همین هین یهو....
۱۰.۲k
۲۰ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.