در پایان
در پایان....
P.4
صدای فریاد و شلیک از طرف دیگر اتاق بلند شد. با هر ضربهای که بر در میکوبیدم، قلبم داشت از جا کنده میشد.
"جونگکوک! بازش کن، خواهش میکنم!"
اما هیچ جوابی نداد.
دقایقی که گذشت، طولانیتر از هر ساعت زندگیام بودند.
درنهایت صدای برخورد چیزی سنگین آمد… سکوت…
با ضربهی آخر در باز شد، و من بهتزده میان غبار و دود وارد شدم.
رئیس بر زمین افتاده بود، و جونگکوک چند قدم جلوتر ایستاده بود، تفنگش هنوز در دستش اما دستانش میلرزیدند.
خون از شانهاش جاری بود.
لبخند کوتاهی زد همون لبخندی که برای آخرینبار دیدم.
"تموم شد... دیگه آزاد شدی بانی کوچولو"
دستم را گرفت گرمای خونش میان انگشتانم پخش شد.
"شراب رو یادت هست؟ که باهم خوردیم؟"
نفس کوتاهی کشید.
"ولی شیرینیاش تو بودی."
چشمانش آرام بسته شد.
تمام بدنم یخ زد، صدایم لرزید، اما تنها چیزی که مانده بود، بوی شراب و دستانش بود.
روی گونهاش را بوسیدم و زمزمه کردم
"قول میدم اسمتو با هر جرعهای که میخورم زنده نگه دارم"
آن شراب مانند قلب او بود
تلخ، قرمز و هنوز زنده.
The end...
P.4
صدای فریاد و شلیک از طرف دیگر اتاق بلند شد. با هر ضربهای که بر در میکوبیدم، قلبم داشت از جا کنده میشد.
"جونگکوک! بازش کن، خواهش میکنم!"
اما هیچ جوابی نداد.
دقایقی که گذشت، طولانیتر از هر ساعت زندگیام بودند.
درنهایت صدای برخورد چیزی سنگین آمد… سکوت…
با ضربهی آخر در باز شد، و من بهتزده میان غبار و دود وارد شدم.
رئیس بر زمین افتاده بود، و جونگکوک چند قدم جلوتر ایستاده بود، تفنگش هنوز در دستش اما دستانش میلرزیدند.
خون از شانهاش جاری بود.
لبخند کوتاهی زد همون لبخندی که برای آخرینبار دیدم.
"تموم شد... دیگه آزاد شدی بانی کوچولو"
دستم را گرفت گرمای خونش میان انگشتانم پخش شد.
"شراب رو یادت هست؟ که باهم خوردیم؟"
نفس کوتاهی کشید.
"ولی شیرینیاش تو بودی."
چشمانش آرام بسته شد.
تمام بدنم یخ زد، صدایم لرزید، اما تنها چیزی که مانده بود، بوی شراب و دستانش بود.
روی گونهاش را بوسیدم و زمزمه کردم
"قول میدم اسمتو با هر جرعهای که میخورم زنده نگه دارم"
آن شراب مانند قلب او بود
تلخ، قرمز و هنوز زنده.
The end...
- ۳.۹k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط