بعد از درد آن شب
بعد از درد آن شب✭
Wylder✭
P.2
در ادامه...
سه روز گذشته بود، اما برای جونگکوک انگار یک عمر.
هر گوشهی سئول بوی او را میداد
از خیابانهای بارانی تا صداهای آرام نیمهشب که در شلوغی شهر گم میشدند.
دستهایش هنوز سردی همان شبی را حس میکرد که ا.ت رفت.
شبی که حرفهایشان گره خوردند و بریدند، شبی که سکوت تیزتر از هر فریادی میانشان نشست.
آن شب، ا.ت گفته بود:
«دیگه خسته شدم از تکرارِ چیزی که بینمون نیست، جونگکوک. ما فقط وانمود میکنیم هنوز عاشقیم.»
و او فقط نگاه کرده بود…
نه چون جوابی نداشت، چون اگر دهان باز میکرد، تمامِ غرورش ویران میشد.
اما حالا، بعد از دیدن او کنار آن پسر، چیزی درونش شکست.
نه از اینکه از او دور شده، بلکه از اینکه انگار هیچوقت وجود نداشته.
آن شب در کافه، نگاه آخرِ ا.ت، هنوز آشکارانه در ذهنش میچرخید.
حالا سه روز بعد تصمیم گرفت دیگر نگذارد درد خاموش بماند.
باران دوباره بارید.
جونگکوک از خانه بیرون زد؛ دستهایش داخل جیبش گذاشت و قدمهای سریع و بیهدف برداشت.
به همان خیابان رفت، جایی که دیده بودش شاید احمقانه بود، اما دلش خواست فقط بداند حالش چطور است… یا شاید فقط بخواهد فریاد بزند تمام آن چیزهایی را که شب جدایی بلعیده بودند.
و اتفاقاً، او آنجا بود.
روبروی همان کافه.
با همان کت، همان لبخند… و همان پسر.
جونگکوک نفسش را در سینه حبس کرد. چند ثانیه نگاه کرد، بعد بالاخره تصمیم گرفت جلو برود.
قدمبهقدم.
دلش میتپید، اما اینبار نه از عشق از زخمی قدیمی که بالاخره داشت دردش را فریاد میزد.
وقتی به آنها رسید، ا.ت متوجهاش شد.
چشمهایشان برای لحظهای کوتاه قفل شدند؛ آن سکوت، هزار کلمهی نگفته را در خودش داشت.
جونگکوک آرام گفت:
«چه زود فراموشم کردی... فقط چند روز گذشت، ا.ت.»
ا.ت کمی مکث کرد، ابرو بالا انداخت و با لحنی سرد گفت:
«چیه؟ حسودیت میشه؟»
جونگکوک لبخند تلخی زد.
نگاهش را به زمین دوخت و بعد آرام گفت:
«به اون؟ نه… به تو حسودیم میشه. حسودیم میشه که تونستی انقدر راحت یه نفر دیگه رو جای من بذاری.»
سکوتی سنگین بینشان افتاد. تنها صدای باران بود که مثل گذشته میانشان میریخت.
ا.ت چیزی نگفت. فقط نگاهش را دزدید و برگشت سمت همان پسر.
اما در آن ثانیه، جونگکوک دید برقِ اندوهی کوتاه در چشمهایش درخشید
اندوهی که شاید خودش هم نخواست باورش کند.
جونگکوک نفسش را بیرون داد، عقب رفت و زیر لب زمزمه کرد:
«تو فقط رفتی… ولی من هنوز توی اون شب گیر کردم.»
باران، هر قطرهاش مثل یادِ او بر چهرهاش مینشست.
و این تازه آغازِ فروپاشیِ جانِ جونگکوک بود.
ادامه دارد…
𝖂𝖞𝖑𝖉𝖊𝖗
Wylder✭
P.2
در ادامه...
سه روز گذشته بود، اما برای جونگکوک انگار یک عمر.
هر گوشهی سئول بوی او را میداد
از خیابانهای بارانی تا صداهای آرام نیمهشب که در شلوغی شهر گم میشدند.
دستهایش هنوز سردی همان شبی را حس میکرد که ا.ت رفت.
شبی که حرفهایشان گره خوردند و بریدند، شبی که سکوت تیزتر از هر فریادی میانشان نشست.
آن شب، ا.ت گفته بود:
«دیگه خسته شدم از تکرارِ چیزی که بینمون نیست، جونگکوک. ما فقط وانمود میکنیم هنوز عاشقیم.»
و او فقط نگاه کرده بود…
نه چون جوابی نداشت، چون اگر دهان باز میکرد، تمامِ غرورش ویران میشد.
اما حالا، بعد از دیدن او کنار آن پسر، چیزی درونش شکست.
نه از اینکه از او دور شده، بلکه از اینکه انگار هیچوقت وجود نداشته.
آن شب در کافه، نگاه آخرِ ا.ت، هنوز آشکارانه در ذهنش میچرخید.
حالا سه روز بعد تصمیم گرفت دیگر نگذارد درد خاموش بماند.
باران دوباره بارید.
جونگکوک از خانه بیرون زد؛ دستهایش داخل جیبش گذاشت و قدمهای سریع و بیهدف برداشت.
به همان خیابان رفت، جایی که دیده بودش شاید احمقانه بود، اما دلش خواست فقط بداند حالش چطور است… یا شاید فقط بخواهد فریاد بزند تمام آن چیزهایی را که شب جدایی بلعیده بودند.
و اتفاقاً، او آنجا بود.
روبروی همان کافه.
با همان کت، همان لبخند… و همان پسر.
جونگکوک نفسش را در سینه حبس کرد. چند ثانیه نگاه کرد، بعد بالاخره تصمیم گرفت جلو برود.
قدمبهقدم.
دلش میتپید، اما اینبار نه از عشق از زخمی قدیمی که بالاخره داشت دردش را فریاد میزد.
وقتی به آنها رسید، ا.ت متوجهاش شد.
چشمهایشان برای لحظهای کوتاه قفل شدند؛ آن سکوت، هزار کلمهی نگفته را در خودش داشت.
جونگکوک آرام گفت:
«چه زود فراموشم کردی... فقط چند روز گذشت، ا.ت.»
ا.ت کمی مکث کرد، ابرو بالا انداخت و با لحنی سرد گفت:
«چیه؟ حسودیت میشه؟»
جونگکوک لبخند تلخی زد.
نگاهش را به زمین دوخت و بعد آرام گفت:
«به اون؟ نه… به تو حسودیم میشه. حسودیم میشه که تونستی انقدر راحت یه نفر دیگه رو جای من بذاری.»
سکوتی سنگین بینشان افتاد. تنها صدای باران بود که مثل گذشته میانشان میریخت.
ا.ت چیزی نگفت. فقط نگاهش را دزدید و برگشت سمت همان پسر.
اما در آن ثانیه، جونگکوک دید برقِ اندوهی کوتاه در چشمهایش درخشید
اندوهی که شاید خودش هم نخواست باورش کند.
جونگکوک نفسش را بیرون داد، عقب رفت و زیر لب زمزمه کرد:
«تو فقط رفتی… ولی من هنوز توی اون شب گیر کردم.»
باران، هر قطرهاش مثل یادِ او بر چهرهاش مینشست.
و این تازه آغازِ فروپاشیِ جانِ جونگکوک بود.
ادامه دارد…
𝖂𝖞𝖑𝖉𝖊𝖗
- ۱.۸k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط