بعد از درد آن شب
بعد از درد آن شب✭
Wylder✭
P.1
باران آرام آرام بر سنگفرش خیابان مینشست. صدای برخورد قطرهها با شیشهی کافه در هم میپیچید و بوی قهوهای تلخ، هوا را پر کرده بود.
جونگکوک پشت شیشه، با کاپشن مشکیاش نشسته بود در حالی که بخار فنجان قهوهاش رو به سردی میرفت.
همان کوچهی قدیمی بود… همان که همیشه با ا.ت از آن رد میشدند.
دلش نمیخواست نگاه کند، اما چشمش بیاختیار چرخید درست آنسوی خیابان.
او را دید.
ا.ت
همان لبخند را هنوز داشت… فقط اینبار کنار یک نفر دیگر. پسر قدبلند با کت خاکستری که دستش را آرام گرفته بود.
جونگکوک حس کرد چیزی در گلویش گیر کرده.
بغض؟ خشم؟ چیزی بین هر دو.
فقط یک ناباوری تلخ.
دلش میخواست از جا بلند شود، برود نزدیکتر، چیزی بگوید… اما فقط خیره ماند. چشمهایش میان صدای باران و نفسهای بهسختی فروخوردهاش غرق شدند.
همهچیز مثل فیلمی از مقابلش گذشت
خندههای شب آخر، سکوت میانشان زیر همان باران، حرفهایی که زده نشد
و آن درد مبهم که میانشان پخش شد تا همهچیز تمام شود.
او نمیدانست چرا جدا شدند یا شاید میدانست، ولی نمیخواست باور کند. فقط یک شب بود، شبی که حرفهایشان به جای درمان، زخمی تازه شدند.
شبی که باعث شد “ما” تمام شود.
جونگکوک نگاهش را از ویترین گرفت، سرش را پایین انداخت و لبخند تلخی زد.
زیر لب گفت:
«چقدر زود رفتی ا.ت...»
باران شدیدتر شد. و در دلش امیدی کوچک و خاموش شکل گرفت
که شاید، فقط شاید، هنوز بتواند یکبار دیگر او را ببیند و بپرسد چرا.
و این آغازِ بازگشتِ درد آن شب بود...
ادامه دارد...
𝖂𝖞𝖑𝖉𝖊𝖗
Wylder✭
P.1
باران آرام آرام بر سنگفرش خیابان مینشست. صدای برخورد قطرهها با شیشهی کافه در هم میپیچید و بوی قهوهای تلخ، هوا را پر کرده بود.
جونگکوک پشت شیشه، با کاپشن مشکیاش نشسته بود در حالی که بخار فنجان قهوهاش رو به سردی میرفت.
همان کوچهی قدیمی بود… همان که همیشه با ا.ت از آن رد میشدند.
دلش نمیخواست نگاه کند، اما چشمش بیاختیار چرخید درست آنسوی خیابان.
او را دید.
ا.ت
همان لبخند را هنوز داشت… فقط اینبار کنار یک نفر دیگر. پسر قدبلند با کت خاکستری که دستش را آرام گرفته بود.
جونگکوک حس کرد چیزی در گلویش گیر کرده.
بغض؟ خشم؟ چیزی بین هر دو.
فقط یک ناباوری تلخ.
دلش میخواست از جا بلند شود، برود نزدیکتر، چیزی بگوید… اما فقط خیره ماند. چشمهایش میان صدای باران و نفسهای بهسختی فروخوردهاش غرق شدند.
همهچیز مثل فیلمی از مقابلش گذشت
خندههای شب آخر، سکوت میانشان زیر همان باران، حرفهایی که زده نشد
و آن درد مبهم که میانشان پخش شد تا همهچیز تمام شود.
او نمیدانست چرا جدا شدند یا شاید میدانست، ولی نمیخواست باور کند. فقط یک شب بود، شبی که حرفهایشان به جای درمان، زخمی تازه شدند.
شبی که باعث شد “ما” تمام شود.
جونگکوک نگاهش را از ویترین گرفت، سرش را پایین انداخت و لبخند تلخی زد.
زیر لب گفت:
«چقدر زود رفتی ا.ت...»
باران شدیدتر شد. و در دلش امیدی کوچک و خاموش شکل گرفت
که شاید، فقط شاید، هنوز بتواند یکبار دیگر او را ببیند و بپرسد چرا.
و این آغازِ بازگشتِ درد آن شب بود...
ادامه دارد...
𝖂𝖞𝖑𝖉𝖊𝖗
- ۲.۳k
- ۱۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط