عشق درسایه سلطنت پارت19
مری: شاید اینجوری برام بهتر باشه... تصمیمتون قطعی شد خبرم کنین کمکتون میکنم راحت تر تمومش کنین پادشاه انگلستان..!
پادشاه انگلستان رو با غیض و خشم تمام گفتم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و سمت اتاقم رفتم لباسم رو کنار زدم و به بازوم که درد میکرد نگاه کردم
مری:اخ.. دستت بشکنه...
جای دستش روی بازوم مونده بود ارایشگرها و خیاطها در تکوپا داشتن لباس عروس بلندم رو بالاخره شب نحس فرا رسید تنم میکردن و ارایشم میکردن حتی خدمتکارا هم ذوق و شوق داشتن و من در تمام قصر تنها کسی بودم که هیچ علاقه ای به لباس زیبا با دامن پر از پف سلطنتی و تور بلند و دنباله خیلی بلندش نشون ندادم وبی ذوق بهش خیره شدم
روی سه پایه کوچکی و ایستاده بودم و خیاط داشت پایین
لباسم رو درست میکرد تو آینه روبروم به خودم نگاه کردم لباس بهم میومد به چهره ام نگاه کردم چهره ای که آرایشگرها تمام تلاششون رو کرده بودن نارضایتی و سرخی گریه هام رو بپوشنن و تا حدودی موفق بودن...
موفق بودن که همه چیز رو از صورتم پاک کنن اما چشمام
چشمام هنوز از نارضایتی و قطره اشکی که پایین نمیریخت
برق داشت....برق اشک برق غم....نگاه پردردم رو از خودم گرفتم ژاکلین دستم رو گرفت و از روی سه پایه چوبی پایینم آورد....تور خیلی بلند لباس رو روی صورتم کشید
ژاکلین: بانوى من فوق العاده شدين.. فوق العاده...
مادر: واقعا زیبا شدی مری میخوام بدونی که چقدر برات
خوشحالم....
وجواب من فقط پوزخندی بود که نثارش کردم
خوشبختی که بقیه انتظارش رو برای من میکشیدن واژه
مضخرفی بود
مادر دستم رو گرفت و از اتاق بیرونم برد
پدر جلوی در بود و با دیدنم لبخندی زد و دستش رو سمتم
دراز کرد و گفت
پدر: زیبا شدی پرنسس من...
بغض کردم و لحظه ای چشمم رو بستم و بعد همه چیز رو
به تقدیر سپردم و دستم رو توی دست پدر گذاشتم.....
پادشاه انگلستان رو با غیض و خشم تمام گفتم و بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و سمت اتاقم رفتم لباسم رو کنار زدم و به بازوم که درد میکرد نگاه کردم
مری:اخ.. دستت بشکنه...
جای دستش روی بازوم مونده بود ارایشگرها و خیاطها در تکوپا داشتن لباس عروس بلندم رو بالاخره شب نحس فرا رسید تنم میکردن و ارایشم میکردن حتی خدمتکارا هم ذوق و شوق داشتن و من در تمام قصر تنها کسی بودم که هیچ علاقه ای به لباس زیبا با دامن پر از پف سلطنتی و تور بلند و دنباله خیلی بلندش نشون ندادم وبی ذوق بهش خیره شدم
روی سه پایه کوچکی و ایستاده بودم و خیاط داشت پایین
لباسم رو درست میکرد تو آینه روبروم به خودم نگاه کردم لباس بهم میومد به چهره ام نگاه کردم چهره ای که آرایشگرها تمام تلاششون رو کرده بودن نارضایتی و سرخی گریه هام رو بپوشنن و تا حدودی موفق بودن...
موفق بودن که همه چیز رو از صورتم پاک کنن اما چشمام
چشمام هنوز از نارضایتی و قطره اشکی که پایین نمیریخت
برق داشت....برق اشک برق غم....نگاه پردردم رو از خودم گرفتم ژاکلین دستم رو گرفت و از روی سه پایه چوبی پایینم آورد....تور خیلی بلند لباس رو روی صورتم کشید
ژاکلین: بانوى من فوق العاده شدين.. فوق العاده...
مادر: واقعا زیبا شدی مری میخوام بدونی که چقدر برات
خوشحالم....
وجواب من فقط پوزخندی بود که نثارش کردم
خوشبختی که بقیه انتظارش رو برای من میکشیدن واژه
مضخرفی بود
مادر دستم رو گرفت و از اتاق بیرونم برد
پدر جلوی در بود و با دیدنم لبخندی زد و دستش رو سمتم
دراز کرد و گفت
پدر: زیبا شدی پرنسس من...
بغض کردم و لحظه ای چشمم رو بستم و بعد همه چیز رو
به تقدیر سپردم و دستم رو توی دست پدر گذاشتم.....
- ۳۴.۳k
- ۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط