پارت ۵۵ آخرین تکه قلبم
#پارت_۵۵ #آخرین_تکه_قلبم
با شنیدن این که کسی از دستم درش بیاره ، از قهرم پشمون شدم ، بر گشتم دیدم با اون ماکسش و چشمای زیادی تابلوش منتظره من برگردم .
تا دید دارم برمیگردم ، رفت داخل .. بقول نازنین غرور دار .. مثلا میخواد بگه من منت کشی اینا بلد نیستم و مهمم نبود اگه میرفتی.
قبل اینکه وارد کافه شیم رو به آرزو گفتم:
_وایسا خودمونو مرتب کنیم ، با کلاس بازی دربیاریم .
آرزو ام تایید کرد و بعد اینکه از مرتب بودنمون مطمئن شدیم رفتیم داخل.
کافه ی دنج و خلوتی بود!
اون دوتا غضمیت رو دیدیم که یه جای نسبتا خوب و دنجی انتخاب کردن و نشستن ،رفتیم و نشستیم پیششون ، آرزو پیش امیر منم پیش نیما .
نیما پوزخندی زد و گفت:
_بعضیا قرار بود نیان..
رومو کردم اونور و در جوابش یه پوزخند زدم و گفتم:
_بیژور
امیر مِنو رو برداشت و گفت :
_بچه ها چایی ۴تومنه ، میگم ۴تا چایی بیاره برامون.
من گفتم:
_نخیر ، آقامون هرچی سفارش بده ، سفارش منم همونه.
نیما انقدر حالش بد بود که لم داده بود..هیچی نمیگفت ، فقط چشمای خمارش هی خمار تر میشد ، تو دلم قربون صدقش رفتم .
من مضطرب به ساعت نگاه کردمو گفتم:
_ارزو ۵۰ دیقه اس ..
آرزو از من مضطرب تر گفت:
_وای ، امیر بهش بگو بیاد زودتر انتخاب کنیم بریم من ۶ باید خونه باشم.
امیر اشاره کرد به صاحب کافه که دوستش بود ، اونم با نیش باز اومد سمت امیر و در گوش هم یه چیزایی گفتن و خندیدن ..بعدم پسره رفت..
حرصم گرفت که به انتخاب خودش سفارش داده بود برا هممون.
بقول فاطمه پسره ی نچسب!
امیر رو به ما گفت:پاشید بریم یه اتاق هس اونور راحت باشیم .
کیف و بارونیمو برداشتم و رفتیم سمت اون اتاق.
اتاق تولد بود !
توی دلم گفتم:چه جای باحالیه ، بعدا میتونیم تولدشونو اینجا بگیریم.
💎 👫 🏻 💎 👫 🏻 #نظر_فراموش_نشه
با شنیدن این که کسی از دستم درش بیاره ، از قهرم پشمون شدم ، بر گشتم دیدم با اون ماکسش و چشمای زیادی تابلوش منتظره من برگردم .
تا دید دارم برمیگردم ، رفت داخل .. بقول نازنین غرور دار .. مثلا میخواد بگه من منت کشی اینا بلد نیستم و مهمم نبود اگه میرفتی.
قبل اینکه وارد کافه شیم رو به آرزو گفتم:
_وایسا خودمونو مرتب کنیم ، با کلاس بازی دربیاریم .
آرزو ام تایید کرد و بعد اینکه از مرتب بودنمون مطمئن شدیم رفتیم داخل.
کافه ی دنج و خلوتی بود!
اون دوتا غضمیت رو دیدیم که یه جای نسبتا خوب و دنجی انتخاب کردن و نشستن ،رفتیم و نشستیم پیششون ، آرزو پیش امیر منم پیش نیما .
نیما پوزخندی زد و گفت:
_بعضیا قرار بود نیان..
رومو کردم اونور و در جوابش یه پوزخند زدم و گفتم:
_بیژور
امیر مِنو رو برداشت و گفت :
_بچه ها چایی ۴تومنه ، میگم ۴تا چایی بیاره برامون.
من گفتم:
_نخیر ، آقامون هرچی سفارش بده ، سفارش منم همونه.
نیما انقدر حالش بد بود که لم داده بود..هیچی نمیگفت ، فقط چشمای خمارش هی خمار تر میشد ، تو دلم قربون صدقش رفتم .
من مضطرب به ساعت نگاه کردمو گفتم:
_ارزو ۵۰ دیقه اس ..
آرزو از من مضطرب تر گفت:
_وای ، امیر بهش بگو بیاد زودتر انتخاب کنیم بریم من ۶ باید خونه باشم.
امیر اشاره کرد به صاحب کافه که دوستش بود ، اونم با نیش باز اومد سمت امیر و در گوش هم یه چیزایی گفتن و خندیدن ..بعدم پسره رفت..
حرصم گرفت که به انتخاب خودش سفارش داده بود برا هممون.
بقول فاطمه پسره ی نچسب!
امیر رو به ما گفت:پاشید بریم یه اتاق هس اونور راحت باشیم .
کیف و بارونیمو برداشتم و رفتیم سمت اون اتاق.
اتاق تولد بود !
توی دلم گفتم:چه جای باحالیه ، بعدا میتونیم تولدشونو اینجا بگیریم.
💎 👫 🏻 💎 👫 🏻 #نظر_فراموش_نشه
۳.۱k
۱۳ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.