پارت ۵۷ آخرین تکه قلبم
#پارت_۵۷ #آخرین_تکه_قلبم
با شنیدن آدرس ، از بغلش درومدم بیرون و گفتم:
_ببینم چی میشه..
با چشمای سبزش بهم زل زد و گفت:
_منتظر جوابت میمونم..
سری تکون دادم و از پله ها پایین رفتم ،
برای خودم کف زدم..
خیلی خوب آدسو از چنگ سعید درآوردم بیرون!
عرفان رو توی راه پله دیدم رفتم سمتش و صداش زدم ، برگشت سمتم و با یه حرکت منو چسبوند به دیوار..
_ماده ببر چیکار کردی؟
لبخند زدم و گفتم:
_از یه ماده ببر چی انتظار میره جز برد؟؟
لبخند زد و و کنار گردنم نفس عمیقی کشید .. و در گوشم زمزمه کرد:
_خوشم اومد ازت..
لبخند زدم .. منو کشوند توی بغلش .. متعجب نالیدم :
_چیکار میکنی عرفان؟
_هیس ، امشب مال منی ، حرف نباشه ..
خندیدم و گفتم:
_به همین خیال باش ، پررو..شوخی های بی مزه حالمو بهم میزنه ها..
هلش دادم و خواستم از دستش در برم که منو کشید توی بغلش ..روی لبام زوم کرد ، آروم اومد سمت لبام ، نمیدونم چم شده بود اما دلم میخواست برا یه بارم شده این حسو تجربه کنم ، اما چهره ی لعنتی نیما اومد جلوی چشمم ،منصرف شدم و هلش دادم .
ازش فاصله گرفتم و با اخم برگشتم سمتش و گفتم:
_اگه قراره همچین چیزایی باشه ، از الان به بعد چیزی به اسم تیم دو نفره مون وجود نداره..
اخم کرد و گفت:
_من که کاری نمیخواستم کنم ، فقط..
_هرچی..هدف ما مشخصه ، جز هدفمون هیچ چیز دیگه ای نباید باشه آقا عرفان ، اوکی؟؟
سری تکون داد و گفت:
_اوکی، حالا آدرسو بده ..
رفتم سمت در خروجی و گفتم:
_فردا ساعت ۱۰ بیا سراغم، دوتایی میریم !
💛 🍂 💎 #نظر_فراموش_نشه
با شنیدن آدرس ، از بغلش درومدم بیرون و گفتم:
_ببینم چی میشه..
با چشمای سبزش بهم زل زد و گفت:
_منتظر جوابت میمونم..
سری تکون دادم و از پله ها پایین رفتم ،
برای خودم کف زدم..
خیلی خوب آدسو از چنگ سعید درآوردم بیرون!
عرفان رو توی راه پله دیدم رفتم سمتش و صداش زدم ، برگشت سمتم و با یه حرکت منو چسبوند به دیوار..
_ماده ببر چیکار کردی؟
لبخند زدم و گفتم:
_از یه ماده ببر چی انتظار میره جز برد؟؟
لبخند زد و و کنار گردنم نفس عمیقی کشید .. و در گوشم زمزمه کرد:
_خوشم اومد ازت..
لبخند زدم .. منو کشوند توی بغلش .. متعجب نالیدم :
_چیکار میکنی عرفان؟
_هیس ، امشب مال منی ، حرف نباشه ..
خندیدم و گفتم:
_به همین خیال باش ، پررو..شوخی های بی مزه حالمو بهم میزنه ها..
هلش دادم و خواستم از دستش در برم که منو کشید توی بغلش ..روی لبام زوم کرد ، آروم اومد سمت لبام ، نمیدونم چم شده بود اما دلم میخواست برا یه بارم شده این حسو تجربه کنم ، اما چهره ی لعنتی نیما اومد جلوی چشمم ،منصرف شدم و هلش دادم .
ازش فاصله گرفتم و با اخم برگشتم سمتش و گفتم:
_اگه قراره همچین چیزایی باشه ، از الان به بعد چیزی به اسم تیم دو نفره مون وجود نداره..
اخم کرد و گفت:
_من که کاری نمیخواستم کنم ، فقط..
_هرچی..هدف ما مشخصه ، جز هدفمون هیچ چیز دیگه ای نباید باشه آقا عرفان ، اوکی؟؟
سری تکون داد و گفت:
_اوکی، حالا آدرسو بده ..
رفتم سمت در خروجی و گفتم:
_فردا ساعت ۱۰ بیا سراغم، دوتایی میریم !
💛 🍂 💎 #نظر_فراموش_نشه
۷.۷k
۱۶ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.