عشق سیاه
عشق سیاه
part58
که گفتم بیاد رو پاهام بشینه اومد روپاهام نشست داشتم تحریک میشدم بهش غذا می دادم و بعضی وقتا با سینه ها ش بازی میکردم یه دفه کنترولمو از دست دادم بغلش کردم بردمش تو اتاق با تعجب به من نگاه میکرد یه بند از لباسش افتاده بود رو دستاش لباشو میبوسیدم و لباسشو آروم در می آوردم از هم جدا شدیم من رفتم طرف گردنش کیس مارک های بنفشی میذاشتم بعد رفتم طرف سینه هاش به سینه هاش نگاه کردم که یکیشو تو دستم گرفتم و اون یکیشو می خوردم
ویو ات
داشت سینه هامو می خورد
ویو تهیونگ
داشتم سینه هاشو می خوردم که یه فکری به سرم زد ات برگردوندم گذاشتم رو تخت پشتش که بهم بود آروم آروم لباسشو کامل در اوردم بهش گفتم پاهاش رو باز کنه به حرفم گوش داد پاهاش رو باز کرد بعد لیسش زدم ات چرخید پاشد و روم خیمه زد لباسام رو در آورد و دیکمو می خورد بعد کنترولمو از دست دادم روش خیمه زدم دیکمو گرفت دستش و پاهاشو باز کرد و به ورودیش میمالید بهش گفتم خوب بلدی بیبی با یه حرکت واردش کردم ات داشت ناله میکرد از درد لباشو بوسیدم زد به سینم ازش جدا شدم گفت ددی اینو بخور(منظور سینه هاشه😈) تهیونگ یه نیش خند زد و گفت چشم هرچی شما بگی بیبی تهیونگ داشت توش تلمبه میزد هم سینه های ات رو می خورد ات گفت آه ددی تند تر آه بعد چند راند هردو ارضا شدن
ویو صبح
ات با مکیده شدن یکی از اعضای بدن بیدار شد دید تهیونگ نیست زیر پتو رو دید که خندش گرفت ته داشت سینه های ات و میمکید ات گفت من همین الان لبای یکیو میخوام ته منظورشو فهمید اومد بالا لباشو گذاشت رو لباش بعد چند دیقه از هم جدا شدن ته ات رو برد حموم حموم کردن لباس پوشیدن رفتن پایین گوشیه ته زنگ خورد هیون بود ته جواب داد بله ارباب اون مردو پیدا کردیم هم شکنجش دادیم ته گفت باشه خلاصه رفتن کره ته نه ات اون مردرو کشت و ات بچه دار شد یه دختر و به خوبی یو خوشی زندگی کردن.
پایان🍫✨🍡❤
بالاخره
part58
که گفتم بیاد رو پاهام بشینه اومد روپاهام نشست داشتم تحریک میشدم بهش غذا می دادم و بعضی وقتا با سینه ها ش بازی میکردم یه دفه کنترولمو از دست دادم بغلش کردم بردمش تو اتاق با تعجب به من نگاه میکرد یه بند از لباسش افتاده بود رو دستاش لباشو میبوسیدم و لباسشو آروم در می آوردم از هم جدا شدیم من رفتم طرف گردنش کیس مارک های بنفشی میذاشتم بعد رفتم طرف سینه هاش به سینه هاش نگاه کردم که یکیشو تو دستم گرفتم و اون یکیشو می خوردم
ویو ات
داشت سینه هامو می خورد
ویو تهیونگ
داشتم سینه هاشو می خوردم که یه فکری به سرم زد ات برگردوندم گذاشتم رو تخت پشتش که بهم بود آروم آروم لباسشو کامل در اوردم بهش گفتم پاهاش رو باز کنه به حرفم گوش داد پاهاش رو باز کرد بعد لیسش زدم ات چرخید پاشد و روم خیمه زد لباسام رو در آورد و دیکمو می خورد بعد کنترولمو از دست دادم روش خیمه زدم دیکمو گرفت دستش و پاهاشو باز کرد و به ورودیش میمالید بهش گفتم خوب بلدی بیبی با یه حرکت واردش کردم ات داشت ناله میکرد از درد لباشو بوسیدم زد به سینم ازش جدا شدم گفت ددی اینو بخور(منظور سینه هاشه😈) تهیونگ یه نیش خند زد و گفت چشم هرچی شما بگی بیبی تهیونگ داشت توش تلمبه میزد هم سینه های ات رو می خورد ات گفت آه ددی تند تر آه بعد چند راند هردو ارضا شدن
ویو صبح
ات با مکیده شدن یکی از اعضای بدن بیدار شد دید تهیونگ نیست زیر پتو رو دید که خندش گرفت ته داشت سینه های ات و میمکید ات گفت من همین الان لبای یکیو میخوام ته منظورشو فهمید اومد بالا لباشو گذاشت رو لباش بعد چند دیقه از هم جدا شدن ته ات رو برد حموم حموم کردن لباس پوشیدن رفتن پایین گوشیه ته زنگ خورد هیون بود ته جواب داد بله ارباب اون مردو پیدا کردیم هم شکنجش دادیم ته گفت باشه خلاصه رفتن کره ته نه ات اون مردرو کشت و ات بچه دار شد یه دختر و به خوبی یو خوشی زندگی کردن.
پایان🍫✨🍡❤
بالاخره
۱۳.۸k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.