میتوانم حس کنم که چهره ام فریاد میزند و درمورد من میگوید
میتوانم حس کنم که چهره ام فریاد میزند و درمورد من میگوید خوشحالی و تعجب در من وجود دارد.احساساتی که نباید اینجا حضور پیدا میکردند را کنار زدم وبه او چشم دوختم،چهره اش جوری می شود انگار به تازه گی جکی با مزه و خنده دار برایش خوانده شده است،سوالی نگاه میکنم،که با انگشت اشاره صورتم را نشان میدهد با لحنی خندان میگوید:'وقتی تعجب میکنی خیلی با نمک میشی!!!'
با شنیدن لفظ با نمک از طرف او،میتوانم هجوم خون به گونه هایم را احساس کنم،وای نه آلبوس،بیشتر از این سوتی نده.او همچنان با چشمان نافظ اش به من چشم دوخته،حقیقتا..قبل از ان روز دوست داشتنی که من با او هم گروهی شدم،من واقعا حتی نمیدانستم او وجود خارجی دارد،متوجه شدم،سر کلاس ها معمولا سرش را روی میز میگذارد که در آن صورت،خیلی مایل هستم تا موهایش را نوازش کنم،و یا به پنجره خیره میشود،متوجه شدم علایق خاصی به کناره پنجره نشستن دارد،اما چهره اش وقتی وارد کلاس میشود و میبیند جای مورد علاقه اش کنار پنجره پر شده است،بسیار دوست داشتنی است.
اوه من دارم به چی فکر میکنم؟!وقتی به بازویم ضربه ای وارد کرد تا به خودم بیام،این جمله را در ذهنم تکرار کردم،باید بگویم،من دیگر تحمل پنهانی دوست داشتن اش را ندارم!
با همان عزت نفس و غرور قبلی اما با صدایی آرام:"دو روز دیگه...اردوی هاگزمیده...میشه..وقتتو با من بگذرونی؟"
احساس میکنم بین تمام انتخاب هایم"وقت گذرونی" انتخاب بهتری میتوانست باشد،معمولا افراد برای قرار گذشتن به هاگزمید میروند اما من نمیتوانستم بگویم "با من قرار بزار"،همچنان که جمله ام را در ذهنم مرور میکنم،منتظر به او خیره میشوم.. از چهره اش تعجب میبارد مشخصا انتظار چنین چیزی از پسری که دومین گفتگو اشان پشت سر میزارند نداشت...خواهش میکنم رد نکن!
اما با همان چهره متعجب لب میزند:'ساعت چهار،روبه روی سه دسته جارو میبیمنت،از منتظر موندن خوشم نمیاد'
نگاهی به ساعت مچی اش میندازد،کتاب اش را در کوله پشتی اش میگذارد و دستی برایم تکان میدهد،متقابل برایش دست تکان میدهم و رفتن اش را تماشا میکنم.
وقتی متوجه شدم او از من دور شده،و دیگر اثری از او نیست،از جایم بلند میشوم و از خوشحالی،بالا پایین میپرم،به سمته قلعه میدوم و بی صبرانه دلم میخواهد ماجرا را برای اسکورپیوس تعریف کنم!!!
..°•the end•°..
با شنیدن لفظ با نمک از طرف او،میتوانم هجوم خون به گونه هایم را احساس کنم،وای نه آلبوس،بیشتر از این سوتی نده.او همچنان با چشمان نافظ اش به من چشم دوخته،حقیقتا..قبل از ان روز دوست داشتنی که من با او هم گروهی شدم،من واقعا حتی نمیدانستم او وجود خارجی دارد،متوجه شدم،سر کلاس ها معمولا سرش را روی میز میگذارد که در آن صورت،خیلی مایل هستم تا موهایش را نوازش کنم،و یا به پنجره خیره میشود،متوجه شدم علایق خاصی به کناره پنجره نشستن دارد،اما چهره اش وقتی وارد کلاس میشود و میبیند جای مورد علاقه اش کنار پنجره پر شده است،بسیار دوست داشتنی است.
اوه من دارم به چی فکر میکنم؟!وقتی به بازویم ضربه ای وارد کرد تا به خودم بیام،این جمله را در ذهنم تکرار کردم،باید بگویم،من دیگر تحمل پنهانی دوست داشتن اش را ندارم!
با همان عزت نفس و غرور قبلی اما با صدایی آرام:"دو روز دیگه...اردوی هاگزمیده...میشه..وقتتو با من بگذرونی؟"
احساس میکنم بین تمام انتخاب هایم"وقت گذرونی" انتخاب بهتری میتوانست باشد،معمولا افراد برای قرار گذشتن به هاگزمید میروند اما من نمیتوانستم بگویم "با من قرار بزار"،همچنان که جمله ام را در ذهنم مرور میکنم،منتظر به او خیره میشوم.. از چهره اش تعجب میبارد مشخصا انتظار چنین چیزی از پسری که دومین گفتگو اشان پشت سر میزارند نداشت...خواهش میکنم رد نکن!
اما با همان چهره متعجب لب میزند:'ساعت چهار،روبه روی سه دسته جارو میبیمنت،از منتظر موندن خوشم نمیاد'
نگاهی به ساعت مچی اش میندازد،کتاب اش را در کوله پشتی اش میگذارد و دستی برایم تکان میدهد،متقابل برایش دست تکان میدهم و رفتن اش را تماشا میکنم.
وقتی متوجه شدم او از من دور شده،و دیگر اثری از او نیست،از جایم بلند میشوم و از خوشحالی،بالا پایین میپرم،به سمته قلعه میدوم و بی صبرانه دلم میخواهد ماجرا را برای اسکورپیوس تعریف کنم!!!
..°•the end•°..
- ۲.۰k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط