چند پارتی آلبوس پاتر

اسم شما:ا/ت
خانه شما:ریونکلاو
سال تحصیل:سال چهارم(۱۵ سال سن)
خانه آلبوس:اسلیترین
..°•Albus pov•°..

قسم میخورم نمیدانم چه اتفاقی افتاد،فقط میدانم که مجذوب اش شدم،مجذوب تمام کارهای اش،حرکات اش،حرف هایش،خنده هایش،نگاه هایش!
قسم میخورم حتی تا به حال چه این احساسی نداشته ام،تمام کارهایش از دیده من،بی نقص و شایان ستایش هستند!
همه چیز از آن روز شروع شد؛همان روزی که با او صحبت کردم.باید از پروفسور درس معجون سازی مان،متشکر باشم.
..°•flashback•°.. author pov
پسرک،با قیافه ای درهم،از دوست اش جدا شد، در جایی که پروفسور درس معجون سازی اش تعین کرده بود ایستاد، ناراضی بود،بهترین دوست اش اسکورپیوس با شخصه دیگری هم تیمی شده بود،البته به خواسته پروفسور نه خودش !او هم اکنون،منتظر هم گروهی جدید اش بود؛در خیالاتش غوطه ور بود،که حضور شخصی را در کنارش احساس کرد،سرش را چرخاند تا او را ببیند.
..°•present time•°..
دیدید؟از همانجا شروع شد،از همانجا دل باخته اش شدم،نفهمیدم چگونه در سالن غذا خوری چشم چشم میکردم تا اورا ببینم،نفهمیدم کی به اطرافیان اش حسادت کردم،نفهمیدم چگونه هر شب در راهرو ها تا سالن اجتماع خوابگاه ریونکلاو به طور نامحسوس همراهیش میکردم(درواقع اورا تعقیب میکردم)تا مطمعن شوم سالم میرسد،حتی نفهمیدم الان چگونه،روبه رو ی دریاچه ی حیاط هاگوارتز پشت درختی پنهان شدم،و به او که درحال خواندن کتابی است،خیره شده ام!
خدای من!این دختر قطعا از زیبا ترین مخلوقات تو است!البته من نباید به کتاب که در دست دارد حسادت بورزم،اما..آن کتاب..او میتواند دستانش را بگیرد و ساعت ها نگاه اش را اسیر خورد کند،آن چشمان تیله ای به ان کتاب خیلی میشوند،کتاب به قدری به او نزدیک است کی میتواند بوی اورا استشمام کند،چرا من نمیتوانم حس حسادتم را نسبت به کتاب برطرف کنم؟!
آنی،غرور و عزت نفس،به من چیره شدند،به سمت اش قدم برداشتم،و با فاصله ای مناسب از او،روی چمن ها نشستم،کم تکان خورد که نشان دهده این بود که متوجه ام شده،اما کاری نکرد و دوباره نگاه اش را به کتاب اش داد...اه...ظاهرا کسی که باید مکالمه را آغاز کند من هستم!
صورتم را به طرف اش گرفتم،و با صدایی رسا اما نه چندان بلند گفتم:"منو میشناسی؟"
او آلبوس،گند زدی،کدوم احمقی اینطوری مکالمه را آغاز میکند؟
سرش را بالا اورد و با چشمانی متعجب،به من چشم دوخت انگار انتظار حرفی از منو نداشت،کمی اخم کرد،فکر میکنم برای این بود تا جواب مناسبی برای سوال من پیدا کند،بعد از چند ثانیه اخم او تبدیل به لبخند شد،و با صورتی بشاش و صدایی نزدیک به زمزمه لب زد:'تو آلبوس پاتری،دانش آموز سال چهارم اسلیترین'
باورم نمیشه،اون منو یادشه؟
دیدگاه ها (۲)

میتوانم حس کنم که چهره ام فریاد میزند و درمورد من میگوید خو...

عام،شما نانایی رو مشاهده میکنید که با توجه به ریدمان هاش دست...

۱۰ سال بعد آیانهاون روز،توی اون پارک،همه جیز تمون شد،رابطه ا...

دو پارتی سانو مانجیرو

ازمایشگاه سرد

تکپارتی متیو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط