26 Part
26 Part
ا/ت: چقدر از پارتی مونده؟
دایون: تازه شروع شده.
ا/ت: پس مجبوریم همینجوری بریم. احتمالا کسی متوجه ما نمیشه همونطور که کسی نفهمید من اومد داخل خونه.
دایون: پس شب کجا میریم؟
ا/ت: خونه خاله میریم. دایون ما نباید توی چنین خونه ای ببینیم. منم مثل تو میترسم. اون دیگه نه برادر منه نه تو. یه غریبه ست.
دستش رو گرفتم و از پله ها رفتیم پایین. مرد های مست زیادی اون اطراف بودن. دخترای هرزه ای که به یانگ سو چسبیده بودن. نمیخواستم دایون اونارو ببینه برای همین سریع از اونجا رد شدیم و از خونه بیرون رفتیم و اون شد آخرین باری که یانگ سو رو دیدم.
سوار ماشین شدیم. بهش گفتم اگه میخواد بخوابه و من رانندگی کنم.
...
رسیدم دم در خونه خالم. زنگ در رو چندین بار زدم. کسی نیومد که در رو باز کنه. همینطور لامپ ها هم خاموش بود. باتوجه به شناختی که از خاله داشتم ،این وقت شب ابدا نمیخواد. یکم نگران شدم. محکم تر به در کوبیدم و زنگ زدم تا بالاخره یه نفر در رو باز کرد.
ا/ت: سلام.
زن: چتهههه؟
ا/ت: امم فکر کنم شما خدمتکار جدید هستید درسته؟
زن: ظاهر من شبیه خدمتکار هاست؟؟؟
ا/ت: اوه پس نیستید. قصد بی احترامی نداشتم. اما خب شما کی هستید؟ خالم اینجا زندگی میکنه. فقط میخواستم ببینمش.
زن: خالت؟ من و شوهرم تنها اینجا زندگی میکنیم. اگه منظورت صاحب خونه ست، چند روز پیش به ما فروختش.
ا/ت: برای چی؟ متوجه نشدید چرا اینجا رو فروخت؟
زن: اههه من از کجا باید بدونم؟
ا/ت: خانم ولی من باید بدونم کجا رفتن.
زن: کسی خبر نداره. مگه شمارش رو نداری خوب بهش زنگ بزن.
ا/ت: آخه جواب نمیده.
زن: من که نمیدونم. همینقدر میتونستم کمک کنم.
...
برگشتم داخل ماشین. پس مجبوریم امشب رو داخل ماشین بگذرونیم. نمیتونیم هردو بخوابیم. یکی باید بیدار بمونه. دیگه مثل قبل امن نیست. همه جا خطرناک شده.
تمام شب بیدار موندم. عادی شده بود برام. مخصوصا این چند وقت. نیازه یه مدت قرص خواب بخورم.
به ستاره ها زل زده بودم. عادتی که از بچگی داشتم. اون موقع چون نمیتونستم بشمارمشون من رو وارد چالش میکرد و برام جذاب بود دیدنشون ولی حالا به یه دلیل دیگه.
وقتی به ستاره ها نگاه میکنم، احساس میکنم درست توی چهرش زل زدم، بهش لبخند میزنم و دستم رو روی صورتش میکشم. آخرین خاطره ای که باهاش داشتم. درست مثل اینکه دیروز برام اتفاق افتاده.
مامان داری من رو میبینی نه؟ داری میبینی که چقدر داغون شدم؟ هان؟ مگه نه داری میبینی؟ دوست داشتم الان پیشم باشی چون نمیتونم حرفم رو به کسی بزنم ولی دعا میکنم نفهمی چه اتفاقی برام افتاده.
مهم نیست اگه نابود شدم ولی اونجوری خیلی غصه میخوری.
صدای گرفتم رو صاف کردم. ( خواندن آهنگ )
" باد سرد میوزه "
" برف سفید میباره "
...
لایک
♥️
ا/ت: چقدر از پارتی مونده؟
دایون: تازه شروع شده.
ا/ت: پس مجبوریم همینجوری بریم. احتمالا کسی متوجه ما نمیشه همونطور که کسی نفهمید من اومد داخل خونه.
دایون: پس شب کجا میریم؟
ا/ت: خونه خاله میریم. دایون ما نباید توی چنین خونه ای ببینیم. منم مثل تو میترسم. اون دیگه نه برادر منه نه تو. یه غریبه ست.
دستش رو گرفتم و از پله ها رفتیم پایین. مرد های مست زیادی اون اطراف بودن. دخترای هرزه ای که به یانگ سو چسبیده بودن. نمیخواستم دایون اونارو ببینه برای همین سریع از اونجا رد شدیم و از خونه بیرون رفتیم و اون شد آخرین باری که یانگ سو رو دیدم.
سوار ماشین شدیم. بهش گفتم اگه میخواد بخوابه و من رانندگی کنم.
...
رسیدم دم در خونه خالم. زنگ در رو چندین بار زدم. کسی نیومد که در رو باز کنه. همینطور لامپ ها هم خاموش بود. باتوجه به شناختی که از خاله داشتم ،این وقت شب ابدا نمیخواد. یکم نگران شدم. محکم تر به در کوبیدم و زنگ زدم تا بالاخره یه نفر در رو باز کرد.
ا/ت: سلام.
زن: چتهههه؟
ا/ت: امم فکر کنم شما خدمتکار جدید هستید درسته؟
زن: ظاهر من شبیه خدمتکار هاست؟؟؟
ا/ت: اوه پس نیستید. قصد بی احترامی نداشتم. اما خب شما کی هستید؟ خالم اینجا زندگی میکنه. فقط میخواستم ببینمش.
زن: خالت؟ من و شوهرم تنها اینجا زندگی میکنیم. اگه منظورت صاحب خونه ست، چند روز پیش به ما فروختش.
ا/ت: برای چی؟ متوجه نشدید چرا اینجا رو فروخت؟
زن: اههه من از کجا باید بدونم؟
ا/ت: خانم ولی من باید بدونم کجا رفتن.
زن: کسی خبر نداره. مگه شمارش رو نداری خوب بهش زنگ بزن.
ا/ت: آخه جواب نمیده.
زن: من که نمیدونم. همینقدر میتونستم کمک کنم.
...
برگشتم داخل ماشین. پس مجبوریم امشب رو داخل ماشین بگذرونیم. نمیتونیم هردو بخوابیم. یکی باید بیدار بمونه. دیگه مثل قبل امن نیست. همه جا خطرناک شده.
تمام شب بیدار موندم. عادی شده بود برام. مخصوصا این چند وقت. نیازه یه مدت قرص خواب بخورم.
به ستاره ها زل زده بودم. عادتی که از بچگی داشتم. اون موقع چون نمیتونستم بشمارمشون من رو وارد چالش میکرد و برام جذاب بود دیدنشون ولی حالا به یه دلیل دیگه.
وقتی به ستاره ها نگاه میکنم، احساس میکنم درست توی چهرش زل زدم، بهش لبخند میزنم و دستم رو روی صورتش میکشم. آخرین خاطره ای که باهاش داشتم. درست مثل اینکه دیروز برام اتفاق افتاده.
مامان داری من رو میبینی نه؟ داری میبینی که چقدر داغون شدم؟ هان؟ مگه نه داری میبینی؟ دوست داشتم الان پیشم باشی چون نمیتونم حرفم رو به کسی بزنم ولی دعا میکنم نفهمی چه اتفاقی برام افتاده.
مهم نیست اگه نابود شدم ولی اونجوری خیلی غصه میخوری.
صدای گرفتم رو صاف کردم. ( خواندن آهنگ )
" باد سرد میوزه "
" برف سفید میباره "
...
لایک
♥️
۱۴.۲k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.